Garden City

۳۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

احمقی که بر احمقان حکمرانی میکرد

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در ان سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی انان استفاده کرده و بر انان نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به ان روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد وگرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت,معلم با مردم روستا از فریب کاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد.بعد از کلی مشاجره بین معلم وشیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم ومرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد امده بودند تا ببینند اخر کار,چه می شود. شیاد به معلم گفت:بنویس" مار"

معلم نوشت:"مار"

نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید و به مردم گفت:شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟

مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

هر احمقی می تواند قانونی وضع کند که احمقان دیگر به ان اهمیت دهند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

این داستان بین خودمان باشد......!!!!

« ما و کدخدایی که نمی خواست "فرفره" بسازیم ! » 



ما "فرفره" نداشتیم . "بچه های کدخدا" داشتند اما همبازی ما نبودند که به ما بدهند .
"مسعود" و "مجید" نقشه اش را کشیدند و "مصطفی" بندوبساطش را جور کرد .
همین که "فرفره" دار شدیم ، لبخند رضایت روی لب "بابابزگ" نشست . گفت : « دیدید می شود ، می توانید ! »
از ترس "بچه های کدخدا" ، داخل خانه فرفره بازی می کردیم که مبادا ببینند و به پر قبایشان بربخورد . اما خبرها زودتر در "دهکده" ی ما می پیچید !
خبر که به گوش "کدخدا" رسید ، حسابی داغ کرد . گفت : « بی خود کرده اند ! بچه رعیّت را چه به فرفره بازی ؟! » .
"کدخدا" گیوه هایش را ورکشید و آمد پیش "عمو محمد" به آبروریزی !
"عمو محمد" که صدایمان کرد ، فهمیدیم که کار از کار گذشته ! او "فرفره" ها رو برداشت و گذاشت توی گنجه . درش را "قفل" کرد و کلیدش را داد دست |"بچه های کدخدا" که خیالشان راحت باشد از نبودن "فرفره" .
رفتیم پیش "بابابزرگ" با لب و لوچه ای آویزان . "بابابزرگ" گرفتگی حالمان را فهمید . "عمو محمد" را صدا زد . به "عمو محمد" گفت : « خودت کلید را دست "کدخدا" دادی و خودت هم پس می گیری ! » . اما "عمو محمد" مرد این حرفها نبود ! همه مان هم می دانستیم ..
"بابابزرگ" گفت : « بروید و قفل گنجه را بشکنید » . حالا دیگر "عمو محمود" روی کار آمده بود .
"عمو محمود" گفت : « کی برایتان فرفره خرید ؟ کدخدا ؟! » گفتیم : « نه عموجان ! خودتان که می دانید . خودمان ساختیم ! » گفت : « بروید دوباره بسازید و بهترش رابسازید » و خودش پاشد رفت درخانه ی "کدخدا" به داد و بیداد .
صدای بگومگوشان "ده" را برداشت . این وسط ما "قفل گنجه" را شکستیم و بهترش را هم ساختیم .
"بچه های کدخدا" هم فهمیدند . "کدخدا" این بار گر گرفت . داد زد : « یا فرفره یا حق آب ! » و به "میرآب" گفت که "آب" را ، روی زمین هایمان ببندند !
بعدا شنیدیم که همان روز ، "کدخدا" دم گوش "میرآب" گفته : « این اول کارشان است . فردا همین "فرفره" می شود ، "روروک" و پس فردا که کار از کار گذشت ، می شود خود "چرخ آب" ! دیگر از تو "میرآب" هم کاری برنمی آید . تا هنوز بیشتر "موتور پمپ" های ده مال ماست ، باید کاری کرد ! »
کارما سخت شد !
"عمو محمود" از هزار راه ندیده و نشنیده ، "آّب" می آورد به سرزمینمان تا کشتمان از بی آبی نسوزد .
در این بین ، "کدخدا و بچه هایش" بی کار ننشستند .
"مسعود" را گرفتند ، زدند . زورمان آمد . "مجید" به تلافی اش "روروک" ساخت . "کدخدا" این بار خشمناک تر گفت : « حق ندارند که حتی "گندم" و "تخم مرغ" هم ازمان بخرند ! » "محید" و "مصطفی" را هم گرفتند ، زدند . صدای "عمو محمود" هنوز هم بلند بود . اما گوشه و کنایه ها کم کم شروع شد ..
تا اینکه "عمو حسن" این بار جمع مان کرد و گفت : « این طور نمی شود . هم "فرفره" شما باید بچرخد و هم "زندگی ما" » . از "بابابزرگ" رخصت گرفت و قرار شد برود با خود "کدخدا" رودررو حرف بزند . وفتی که برگشت ، خوشحال بود . گفت : « قرار شده "روروک" را خراب کنیم اما "فرفره ها" هنوز دستمان باشد . آنها هم تخم مرغمان را بخرند و کمی هم آب به دستمان بدهند ! »
"بابابزرگ" گفت : « "کدخدا" سر حرفش نمی ماند . » "عمو حسن" گفت : « قول داده که بماند ! ما "فرزندان شمایم" ، حواسمان هست ! »
"بچه های کدخدا" آمدند و "روروک" را جلوی چشمان خیس ما خراب کردند .
"عموحسن" آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با "کدخدا" قرار و مرار بگذارد . دیگر دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن "فرفره" .. "مهدی" گفت : « وقت زانو بغل کردن نیست . باید "چرخ" چاه بسازیم . "کدخدا" از امروز ما می ترسد ، نه از دیروز و "فرفره" و "روروک" ساختن مان »
"بابابزرگ" دوباره لبخند زد .
"عمو حسن" هر روز با "کدخدا" کلنجار می رفت . یک روز خوشحال بود و یک روز از نامردی "کدخدا" می گفت . ما می شنیدیم و بهش « خدا قوّت » می گفتیم ..



نقل از ماهنامه ی فرهنگی ، اجتماعی آشنا ( پیام خانواده )

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

واقعا مقصر کیست؟؟

در جامعه و فرهنگ اسلامی، سه چهره از زن داریم، یکی زن سنتی و مقدس مأب، یکی چهره زن متجدد و اروپایی مأب که تازه شروع به رشد و تکثیر کرده است، و یکی هم چهره فاطمه علیها سلام و زنان فاطمه وار که هیچ شباهت و وجه مشترکی با چهره ای به نام زن سنتی ندارد. سیمایی که از زن سنتی در ذهن افراد وفادار به مذهب در جامعه ما تصویر شده است با سیمای فاطمه (ع) همان قدر دور و بیگانه است که چهره زن مدرن.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

نظر یه کاربر اینترنت درباره آزادی وتغییر اصول آن؟


وقتی ارزش ها عوض می شود
چیزی که باطل بوده است با ارزش به حساب می آید.
حتما صحبت رهبری را در جمع هیات دولت آقای خاتمی شنیده اید:
"همانهایی که در اول انقلاب وسط کلاس ها تیغه می کشیدند حالا اردوی مختلط برگزار می کنند."
لطفا روی خوب یا بد بودن اردوی مختلط نظر ندهید.
حرف اینست چگونه تغییر ارزش ها حادث می شود؟
چگونه آزادی معنای دیگری پیدا می کند؟
چگونه در اوایل انقلاب زندگی آنچنانی و ماشین آنچنانی ضد ارزش است و در زمان جناب آقای هاشمی رفسنجانی تبدیل به ارزش می شود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

روح خدا.........

در زمان حضرت امام ( ره ) هزاران نامه از سراتاسر جهان به ویژه از داخل کشور به دفتر معظم له می رسید و ایشان هم در حد مقدور به بسیاری از آنان پاسخ می دادند .
یکی از این نامه ها ، نامه ی خواهری از اهالی کوهدشت لرستان است .
وی با پول خود ژاکتی بافته و آن را همراه با نامه ای تقدیم امام ( ره ) می کند و از حضرتش می خواهد که با خط خود ، جملاتی برایش ینویسد .

خانم مهین محمدی در تاریخ 1361/11/19 خطاب به پیر جماران اینگونه می نویسد :

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

کجای دنیا دختر به خواستگاری پسر می رود؟

خواستگاری دختر از پسر موضوعی است که همه ما هر از گاهی شنیده‌ایم یا در جایی مطلبی از آن خوانده‌ایم؛ موضوعی که حتی شنیدنش هم دهان‌ مان را باز نگه می‌دارد.

به گزارش ایسنا به نقل از مجله زندگی ایده‌آل، در اکثر جاهای دنیا عرف است که مردها با کمال احترام و تشریفات ویژه به خدمت خانواده دختر برسند و از او خواستگاری کنند اما ما گفتیم اکثر کشورها، نه همه جای دنیا؛ چرا که جاهایی دورتر از محل زندگی‌ مان هستند کشورهایی که در آنها هیچ پسری به خواستگاری دختر نمی‌رود بلکه آنان در خانه می‌مانند تا یک دختر برای همسری انتخابشان کند. در اینجا فرهنگ‌ برخی مناطق در جهان که در آنها خانم‌ها به خواستگاری آقایان می‌روند را بخوانید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

دکتر و کودک

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

دزدی دزدیه.....!

طولانیه، ولی قول میدم اگه تا آخرش بخونین پشیمون نمی شین:



 

توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند. این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد: "دربـــــــــــــــــست". نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه ۶۰۰۰ تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری ۱۵۰۰ تومن می افتاد درحالی که کرایه خط فقط ۵۵۰ تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و به اصطلاح همون جلسه شروع شد.

کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم:

راننده تاکسی: برادر خانمم یه وام ۶ میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره می کنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس می کنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند!

مسافر: نوش جونش!

راننده: (نگاه متعجب) نوش جون کی؟

مسافر: نوش جون کسی که ۳۰۰۰ میلیارد تومن خورده!

راننده: (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده؟

مسافر: نه! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم. مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده؟

راننده: نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید ۳ روز برم تعاونی اون وقت اون ۳۰۰۰ میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش!

مسافر: خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر...

راننده: (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم؟

مسافر: وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی...

راننده پرید وسط حرف طرف که: آقا راضی نبودی سوار نمیشدی!

مسافر: (با خونسردی) میبینی؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و ۳ برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم؟ ما هم مجبوریم سوار شیم!
وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سو استفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد: دزدی دزدیه...
البته منظورم با شما نیستا ولی خدا وکیلی چند درصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه.

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت: چی بگم والا!

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید ۱۵۰۰ تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس ۲۰۰۰ تومنی به راننده دادم. راننده گفت: ۵۰ تومنی دارید؟ با تعجب گفتم: بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه ۵۰ تومنی به راننده دادم. راننده هم یک اسکناس ۱۰۰۰ تومنی و یک اسکناس ۵۰۰ تومنی بهم برگردوند و گفت: به سلامت!

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت می کرد رو دنبال می کردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر می کردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم...


 

ارسال شده توسط منصوره



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

مدرسه حیوانات!

یک داستان به سبک کلیله ودمنه ، بخوانید:

مدرسه حیوانات!
روزی از روزها در یک جنگلی حیوانات ،دورهم جمع شدندتامدرسه ای درست کنند.خرگوش،هدهد،سنجاب، ومارماهی «شورای آموزش مدرسه» را تشکیل دادند.
نماینده ی خرگوش ها،اصرارداشت که " دویدن "بایدجزو برنامه ی درسی باشد؛
نماینده ی هدهد ها،معتقدبودکه باید" پرواز "نیزدربرنامه های درسی گنجانده شود؛
نماینده ی مارماهی ها هم به آموزش " شنا "معتقدبود؛
ونماینده ی سنجاب ها اصرارمی کردکه " بالا رفتن ازدرخت " نیزبایددر زمره ی آموزش های مدرسه قرارگیرد!
«شورای آموزش مدرسه» بارعایت "همه یپیشنهادات" ،دفترچه ی راهنمای تحصیلی راتهیه نمود وقراربراین شد که:"همه ی حیوانات" ،"همه ی درس ها" رایادبگیرند!
.
.
.
*خرگوش،در "دویدن" نمره ی بیست گرفت،اما "بالا رفتن ازدرخت" برایش -دشوار-بود.مرتب ازپشت به زمین می خورد.دیری نگذشت که در اثریکی از این سقوط ها،"مغزش" (!) آسیب دیدودرنتیجه قدرت " دویدن "راهم ازدست داد!
حالادر درس "دویدن " به جای نمره ی بیست،نمره ی - ده - می گیردودر درس "بالارفتن ازدرخت"،هم نمره اش ازحد –صفر- بالاترنمی رود...
.
*هدهد،در"پرواز"عالی بود،امانوبت به "دویدن" روی زمین که می رسید،نمره ی خوبی نمی گرفت،مرتب صفر می گرفت. صعودعمودی ازتنه ی درخت هم برایش مشکل بود.!روزی موقع دویدن ،نتوانست کنترل خودراحفظ کندوباشدت (!) به زمین خوردوازناحیه ی یک بال دچارشکستگی شد!
حالادر درس "پرواز"نمره ی- نه ونیم- می گیردودربقیه ی دروس- صفر- می شود...
.
*سنجاب،در "بالا رفتن از درخت" نمره ی بیست می گرفت .ولی در"شنا"کردن،دچاراحتقان تنفسی (!)می شد.یک باردرحین تلاش برای "شنا" کردن،براثرقطع جریان تنفسی ،یک نیمه ازبدنش دچار فلج شد.
حالادر درس"بالا رفتن ازدرخت"،- هشت- می گیردودربقیه ی درس ها –صفر- می شود...
.
*جالب اینجاست که تنها (!) مارماهی کندذهن وعقب افتاده بود که می توانست درس های مدرسه راتا حدودی(!)انجام دهد وبانمره های ضعیفی قبول شود...
.
.
.
اما
.
.
.
شورای آموزش و مسولان مدرسه،از این خوشحال (!) و راضی (!) بودندکه « همه ی دانش آموزان »، « همه ی درس ها » را می خوانند . . .

 
منصوره صامتی
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

پند های کاووس به مسعود پسرش در قابوسنامه

1- چون گفتى بنده ‏ام در بند بندگى باید بودن، و چون گفتى او خداوند است در حکم خدا باید بود.

2- اى فرزند بدان که نماز و روزه خاص خداى است در آن تقصیر مکن که چون در خاص خدا تقصیرى کنى از عام همه جهان بازمانى، زنهار اى پسر که در نماز مستى و استهزاء نکنى بر ناتمامى رکوع و سجود و مطابیه کردن که هلاک دین و دنیا بود.

3- با مادر و پدر چنان باش که از فرزندان خویش طمع دارى که با تو باشند.

4- منگر به حال کسى که حال او از حال تو بهتر باشد، بنگر به حال کسى که حال او از حال تو کمتر بود تا دائم از خداى تعالى خوشنود باشى.

5- سخن ناپرسیده مگو، و کسى را که پند نشنود پند مده، و بر ملا کس را پند مده.

6- تا بتوانى از کسى نیکوئى دریغ مدار که یک روزى نیکو بر دهد.

7- اگر غم و شادیت بود غم و شادى خویش پیش مردم اظهار مکن و دلتنگ مشو که این فعل کودکان باشد.

8- اگر کسى با تو ستیزه کند به خاموشى آن ستیزه را بنشان و جواب احمق خاموشى است.

9- پیران قبیله خویشتن را حرمت کن.

10- کاهلى فساد تن بود زنهار کاهلى مکن.

11- اگر تن ترا فرمانبردارى نکند به ستم تن خویش را فرمانبردار کن، و به قهر آن را به طاعت درآور.

12- از گفتار و کردار به اصلاح شرم مدار که بسیار مردم بود که از شرمگینى از غرضهاى خویش باز ماند.

13- به تیزى و تندى عادت مکن و از حلم خالى مباش و لیکن چنان نرم نباش که به خورندت.

14- با همه گروه موافق باش که به موافقت از دوست و دشمن مراد تو حاصل گردد.

15- چون ترا شغلى پیش آید هر چند ترا کفایت آن باشد مستبد بر رأى خود مباش که هر که مستبد به رأى بود پشیمان شود، و از مشورت کردن عیب مدار با پیران عاقل و دوستان مشفق.

16- اى پسر در سخن راستگو باشد و دروغگو مباش، و خود را به راستگوئى معروف کن.

17- زنهار آنچه به دورغ ماند نگوئى که دروغى که به راست ماند بهتر است از راستى که به دروغ ماند.

18- چنانچه عیب دوستى یا عیب شخص محتشم ترا معلوم شود زنهار مگوئى.

19- چنانچه سخنى دانى که موافق مذهب عامه ناس نباشد مگوى که موجب غوغاى عامه بود.

20- در دانستن رازى که به بدو نیک تو تعلق ندارد سعى مکن.

21- پیش مردمان نا کس راز مگوى که اگر سخن نیکوئى بود گمان زشت برند.

22- هر چه بگوئى نا اندیشیده مگوى تا بر گفتار پشیمان نشوى.

23- سر سخن مباش که سخن سرد تخمى است که از آن دشمنى روید.

24- بسیاردان و کم گو باش، و نه کم دان و بسیار گوى که بسیار گوى اگر چه خردمند باشد مردم آن را بى‏خرد دانند.

25- با هر که سخن گوئى نگر که سخن ترا خریدار هست یا نه اگر مشترى یابى بفروش و اگر نه بگذار.

26- ز نهار دوست خود مخوان کسى که دشمن دوستان تو باشد.

27- بپرهیز از نادانى که خود را دانا شمرد.

28- اگر خواهى راز ترا دشمن نداند با دوست مگوئى.

29- هر که نسبت به تو زشتى گوید معذورتر از آن دار که کسى آن سخن به تو رساند.

30- اگر خواهى مردم نکو گوى تو باشند زنهار نکو گوى مردم باش.

31- اگر خواهى که بر دلت جراحتى نباشد که به هیچ مرهم به نشود با هیچ نادانى مناظره مکن.

32- شب طعام خوردن سخت زیان کار است که آدمى دایم به تُخَمَه است.

33- چون مهمان کنى در خوبى و بدى خوردنیها از مهمان عذر مخواه که این طبع بازاریانست، هر ساعت مگوى که فلان چیز بخور خوبست یا چرا نمى‏خوردى یا من نتوانستم سزاى تو کنم که اینها سخن محتشمان نباشد سخن کسانى است که یک بار مهمان کنند.

34- چاکران مهمان را نکو دار که نام نیک ایشان بیرون برند.

35- اگر چاکران تو خطائى کنند در پیش مهمان با ایشان جنگ مکن و مؤاخذه مکن.

36- مهمان هر کس مشو که حشمت را زیان دارد.

37- با چاکران میزبان مگوى که اى فلان این طبق را فلان جاى نه، و بنان و کاسه دیگر کسى را تکلیف مکن، خلاصه مهمان فضول نباش.

38- از مزاح ناخوش و فحش شرم‏دار و مکن.

39- زنهار با کمتر از خویش مزاح مگوى و مکن تا حشمت خویش در سرآن کار نکنى، بدان که خوار کننده همه قدرها مزاح است، آنچه گوئى شنوى.

40- با هیچ کس جنگ مکن که جنگ نه کار محتشمان است بلکه شغل زنان است با کودکان.

41- طریقه محتشمان چنین است که در تابستان نیم روز قیلوله کنند و اگر خواب نیاید در خلوت خانه خود باشند تا گرما شکسته بود.

42- چون بر اسب نشینى بر اسب کوچک منشین که مرد اگر چه بزرگ منظر باشد بر اسب کوچک حقیر نماید، و اگر چه حقیر بود بر اسب بزرگ به شکوه نماید.

43- از مرگ مترس و بدان که تا تن خود را بخورد سگان ندهى خود را به نام شیران نتوان کرد، هر که بزاید روزى بمیرد.

44- مال را نگاه دار که چیزى به دشمن بگذارى به که از دوستان بخواهى، چیزى اگر چه کم بود نگاهداشتى آن واجب دان، که هر که چیز کم نگاه نتواند داشت بسیار را هم نگاه ندارد.

45- امانت نگاهدارى مکن زنهار که سعى عبث به تو ماند، هر گاه رد نکنى خائن و تبه روزگار خواهى بود، و چنانچه رد کنى کارى نکرده باشى مال مردم را داده باشى و اصلًا صاحب آن ممنون نباشد و چنانچه تلف شود بد نام بشوى.

46- تا توانى سوگند مخور.

47- در معامله از مماسکه و سعى در قیمت کوتاهى مکن که آن نیمى از تجارت است.

48- صبور باش که صبورى دوم عاقلى است.

49- در خانه خریدن اول همسایه را ملاحظه کن.

50- سعى کن تا خانه در جائى خرى که توانگرترین همسایگاه باشى، و فقیرتر بلکه مساوى نباشى.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

شب شده بود..............

شب شده بود ،شب شده بود، اما حسنک به خانه نیامده بود حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید،او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند،او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند،موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت میزند...

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است، کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد،پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت می کند،روزی پتروس دید که سد سوراخ شده ،اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود،او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند،و از این رو درحال چت کردن غرق شد...

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود،اما کوه روی ریل ریزش کرده بود

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت ،ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را درآورد ،ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت، قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد... کبری و مسافران قطار مردند، اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت...

خانه مثل همیشه سوت و کور بود ،الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد،او حتی مهمان خوانده هم ندارد،او اصلا حوصله مهمان ندارد، او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند ...او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد...

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت ،اما از چوپان دروغگو هم گله ندارد...

چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به همین دلیل است که دیگر در کتابهای دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.........

 

 

از وبلاگ خانه عشق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

حکایت

یه حکایت:

همسر حکیمی با او دعوا می کرد؛ اما حکیم با خونسردی تمام مشغول خواندن کتابش بود.
زن که از این همه خونسردی وی خشمگین شده بود، تشت آبی را که در آن لباس می شست،
برداشت وروی سر او او وکتابش خالی کرد.
حکیم آرام سر برداشت وگفت: "تاکنون مثل رعد می غریدی.حالا رگبار می بارانی!"

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
باغ شهر ++

شیعه بودن...... یعنی همین.........

خاطره ای از زبان سردار قاسم سلیمانی:

سردار قاسم سلیمانی می گوید یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان رو که ... سالها به دنبال او بودیم و هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت می کرد و هم از تعداد زیادی از بچه های ما شهید گرفته بود رو با روشهای پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه ی خاصی و پس از ورود آنها به آنجا او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم... خیلی خوشحال بودیم...
او کسی بود که حکمش مثلا پنجاه بار اعدام بود...
در جلسه ای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم این مسئله رو مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ما وقع را به ایشان گفتم و منتظر عکس العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم...
رهبری بلافاصله فرمودند: همین الآن زنگ بزن آزادش کنند!!!
من بدون چون و چرا زنگ زدم و بلافاصله با تعجب بسیار زیاد پرسیدم که آقا چرا؟ من اصلا متوجه نمی شم که چرا باید این کار رو می کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟
رهبری گفتند: مگر نمی گویی دعوتش کردیم؟
بعد از این جمله من خشکم زد و البته ایشان فرمودند: حتما دستگیرش کنید و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم...
مرام شیعه این است... از کسی دعوت می کنی و مهمان توست...حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار دهی...

...شنیدن این داستان شب عاشورا برام از صد تا روضه برام سنگین تر بود...
لعنت بر کوفیان بی شرف که به مهمان خود که هیچ جرمی مرتکب نشده بود و هیچ توقعی از آنها نداشت نه تنها احترام نگذاشتند که او و فرزندانش را شهید و اهل بیتش را اسیر کردند و آزار دادند.

{این مطلب رو یکی از دوستان فرستادند}

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
باغ شهر ++

خداوند وما

خداوند از انسان چه می خواهد؟!...

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
باغ شهر ++

لبخند فاتح110 به خنده ژنرال روسی!!

در روسیه برای دریافت موشکی دقیق وانحصاری به ژنرال های روسی مراجعه کردم.

موشکی با برد 300کیلو متر وخطایی در حد حداکثر 25 متر است.

پاسخ ژنرال روسی منفی بود ودلیل آن هم کپی برداری از آن توسط ایران ذکر میکرد.

به او قول دادم این کار را نکنیم اما او خندید ومجددا پاسخ منفی داد.

در جواب او گفتم ما آنرا خواهیم ساخت واو هم باخنده مرابدرقه کرد.

در بازگشت هرچه تلاش کردم با مشکل مواجه شدم.

وراهی نیافتم الا اینکه به در گاه ثامن الحجج پناه بردم .سه روز در مشهد مقدس به حرم می رفتم وبعد از نماز وزیارت ضمن توسل تامل وفکر میکردم.

وروز سوم ناگاه پاسخ مشکلات خویش را یافتم وبعد از تشکر وزیارت مجدد سریع به هتل برگشتم ودر دفترچه نقاشی دخترم طرح ذهنی ام را کشیدمو در بازگشت از مشهد وباز طراحی کار موفقیت به عنایت امام رضا حاصل شد.

موشکی که بعدا با نام فاتح 110 رونمایی شد.

شهید حسن تهرانی مقدم

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
باغ شهر ++

امتحان شفاهی فیزیک در دانشگاه

استاد سخت‌گیر فیزیک، اولین دانشجو را برای پرسش فرا می‌خواند و پرسش خود را مطرح می‌کند: شما در قطاری نشسته‌اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می‌کند و ناگهان شما گرما زده می‌شوید، حالا چکار می‌کنید؟

دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد: من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد.

اکنون پروفسور می‌تواند سئوال اصلی را بدین‌ترتیب مطرح کند: حال که شما پنجره‌ی کوپه را باز کرده‌اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل می‌شود. لازم است محاسبات زیر را انجام دهید:
· محاسبه‌ی مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار
· تغییر اصطکاک بین چرخ‌ها و ریل
· آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم می‌شود و اگر آری، به چه اندازه؟

حسب المعمول دهان دانشجو باز می‌ماند و از این که قادر به حل این مسئله نیست، سرافکنده جلسه امتحان را ترک می‌کند.

همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم می‌آید که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود می‌شوند.

پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا می‌خواند و طبق معمول همان پرسش را می‌پرسد: شما در قطاری نشسته‌اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می‌کند و ناگهان شما گرمازده می‌شوید، حالا چکار می‌کنید؟

این دانشجوی خبره می‌گوید: من کتم را در می‌آورم.

پروفسور اضافه می‌کند: هوا بیش از اینها گرم است.

دانشجو: خوب ژاکتم را هم در می‌آورم.

پروفسور: هوای کوپه مثل حمام سونا داغ است.

دانشجو: اصلا ًلخت مادرزاد می‌شم.

پروفسور گوشزد می‌کند: دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت بشوید.

دانشجو به آرامی می‌گوید: می‌دانید پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت می‌کنم واگر قطار مملو از آفریقائی‌های شهوتران باشد، من آن پنجره‌ی لامصب را باز نمی‌کنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
باغ شهر ++

داماد بیل گیس

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رود
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
باغ شهر ++

اعتراف یه دوست

این اعتراف رو یکی دوستام برام تعریف میکرد گفتن اینجا هم باشه خوبه.

این طوری میگفت که:

 

اعتراف می کنم دوم دبیرستان که بودم بعد پیدا کردن کارت واکسیناسیون پسر همسایمون که واسه روز قبل بود زنگ زدم خونشون گفتم آقای احسان…؟۲۰ ساله؟نام پدر….؟هستید؟ دیروز واکسن سرخک-سرخجه زدید؟با تعجب گفت بله!منم گفتم اشتباه شده واکسنی که دیروز زدید تا ۷۲ ساعت دیگه باعث بروز علایمی می شه که باید تحت مراقبت باشید مثل حمله های قلبی یا تنفسی!طرف از ترس از حال رفت و نیم ساعت بعد
با آمبولانس بردنش بیمارستان هنوزم عذاب وجدان دارم.

 

منم اعتراف میکنم دوس شیطونی دارما.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
باغ شهر ++

دوتا داستان

امروز میخوام دوتا ی دیگه رو با هم براتون بزارم.

قبل هرکاری روش انجام کار رو بررسی کنیم.

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.

وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

مدتی بعد مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته".

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.

برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.
برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر دیدگاه و یا نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.

*نکته:
*تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر دیدگاه و یا نگرش ما ارزانترین و موثرترین روش میباشد.*

 

داستان دوم

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند: پایش ( مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایکس.

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیرمتخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد: تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد از خط تولید دور کند!!!

*نکته:
*معمولا در بسیاری از موارد راههای ساده تری نیز برای حل هر مسئله و یا مشکلی وجود دارد. همیشه به دنبال ساده ترین راه حلها باشید.*

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
باغ شهر ++

قدرت یک زندانی

امروز میخوام بقیه اون داستان ها رو براتون بزارم.

امیدوارم که خوشتون بیاد.

قدرت یک زندانی

 پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر".

طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام بدهم".

*نکته:
*در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهیم یافت و یا راهی‌ خواهیم ساخت.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
باغ شهر ++

از الاغ درس بگیریم

سلام دوستان یه داستانی تازه شنیدم ؛گفتم منثورش کنم براتون بزارم.

البته این داستان ها 4 تاس که تو این پست فقط یکی شو میذارم

سعی میکنم بقیه رو تو پست های آینده بزارم.

این داستان ها نکات آموزنده ای دارن که بهشون اشاره میشه تو آخر پست.

از الاغ درس بگیریم

***کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز  اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.  برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد.
مردم با سطل روی سر الاغ هر بار خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش را می تکاند و زیر پایش میریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.

نکته:
*مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:
*اول: اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند.
*دوم: اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
باغ شهر ++
دیدار

دیدار

سلام.

من چن روزه که به وبلاگم سر نزده بودم.

امروز که اومدم مدیریت دیدم 4 تا نظر اومده اونم بعد مدت ها؛ البته میدونم کی این نظراتو فرستاده.

از نویسندش متشکرم.

من چن روزی هستش که کلافه شدم اونم از دست خودم .

دستم داره خیلی اذیتم میکنه من هیچ جوری نمیتونم خودمو ببخشم.

کاش هیچ وقت اون رضایتنامه رو امضا نمیکردم .

کاش هیچ وقت وارد اون کلینک نمیشدم. اگه میدونستم این قده کلافه گی داره اصلا نمیذاشتم دس دکترا به دستم بخوره.

خلاصه دارم برا کنکور میخونم ولی حواسپرتی نمیذاره این چن روزم استرس زیاد شدن درسای پیش دانشگاهیم از طرفی داره دیوونم میکنه.

ولی سعی میکنم بیشتر متمرکز شم.

انقد حرف زدم یادم رفت واسه چی اومدم.

یه داستان کوتاه مستند شنیدم میخوام براتون بنویسم خواهشا بخونین خوبه.

 

شهید بزرگوار آیت الله دستغیب قدس سره مى فرماید:
یکى از افراد مورد اعتماد از اهل علم در نجف اشرف از عالم زاهد شیخ حسن مشکور نقل نمود:
در خواب دیدم که در حرم مطهر حضرت سید الشهدأ علیه السلام هستم ، جوان عربى وارد حرم شد، با لبخند به حضرت سلام کرد، حضرت نیز با لبخند پاسخ داد!
از خواب بیدار شدم ، فردا شب که شب جمعه بود به حرم مطهر مشرف شدم گوشه اى ایستاده بودم که ناگاه همان جوان عرب را که در خواب دیده بودم مشاهده کردم ! وارد حرم شد و چون مقابل ضریح رسید با لبخند به آن حضرت سلام کرد، ولى من حضرت سید الشهدأ علیه السلام را ندیدم ، آن جوان را زیر نظر داشتم تا وقتى از حرم بیرون آمد دنبالش رفتم و خواب خود را نقل کردم و پرسیدم چه کرده اى که امام علیه السلام با لبخند به تو جواب مى دهد؟
گفت : من پدر و مادر پیرى دارم و در چند فرسخى کربلا ساکن هستیم ، شبهاى جمعه که براى زیارت مى آئیم ، یک هفته پدرام را سوار بر الاغ کرده مى آورم و هفته دیگر مادرم را، در یک شب جمعه که نوبت پدرم بود وقتى او را سوار کردم ، مادرم گریه کرد و گفت : باید مرا هم ببرى ، شاید تا هفته دیگر من زنده نباشم .
گفتم : هوا سرد است ، باران مى بارد، مشکل است ، اما مادرم قبول نکرد به ناچار پدرم را سوار کردم و مادر را به دوش کشیدم و با زحمت بسیار به حرم مطهر آمدیم ، وقتى با آن حال همراه پدر و مادر وارد حرم شدم ، حضرت سید الشهدأ علیه السلام را دیدم و سلام کردم. آن بزرگوار به رویم لبخند زد و جواب مرا داد، از آن زمان تا به حال هر شب جمعه که مشرف مى شوم : حضرت را مى بینم و با تبسم به من جواب مى دهد.

 

  • من تصمیم گرفتم بیشتر به پدر ومادرم احترام بزارم امیدوارم شما هم به این نتیجه برسین.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

داستان

یکی از مریدان مشغول صرف غذا بودندی که شیخ از او پرسید: آیا غذا میخوری؟


مرید گفت بلی.

شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟ مریدگفت بلی.

شیخ پرسید آیا پس از صرف غذا سیر خواهی شد؟ مرید گفت بلی.

شیخ شمشیر برکشید و مرید را به دو نیم کردندی.



سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که فرصت پ نه پ را از دست دهدندی........

مریدان نعره ای زدند و غش و کف کردندی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

مرد نامرد

مردی کت و شلواری با کراواتی زیبا ، قصد طلاق دادن زنش رو داشت .

دوستش علت رو جویا شد و مرد پاسخ داد: این زن از روز اول همیشه می خواست

من رو عوض کنه.

منو وادار کرد سیگار و مشروب رو ترک کنم … طرز پوشیدن لباسم رو عوض کرد ،

و کاری کرد تا دیگه قماربازی نکنم، و همچنین در سهام سرمایه ‌گذاری کنم و

حتی منو عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم و الان هر

هفته جمعه ها هم با دوستانم که همه آدمهای سرشناسی هستند میرم بازی گلف !

دوستش با تعجب گفت: ولی اینایی که می‌گی چیز بدی نیستند !!!!

مرد گفت: خب این رو می دونم ولی حالا حس می‌کنم که دیگه این زن در شان

من نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

وقتی بچه ای پاپیچ باباش میشه!

«بابا جون؟» 
«جونم بابا جون؟» 
«این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟» 
«خب... خب... خب حتما اینجوری راحتتره دخترم.» 
«یعنی با لباس راحتی سختشه؟» 
«آره دیگه، بعضیها با لباس راحتی سختشونه!» 
«پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟» 
«.......هیس بابایی، دارم فیلم میبینم.» 
« باباجون، کم آوردی؟!» 
«نه عزیزم، من کم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم.» 
«خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود.» 
«چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت میکنه.» 
«آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه؟» 
«نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه.» 
پس چرا بدون مانتو میخوابه؟» 
«خب مامانت اینجوری راحتتره.» 
«اون آقاهه هم چون میخواسته حجابشو رعایت کنه با کت و شلوار 
خوابیده بود؟» 
«نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد.» 
«پس چرا خانمش که خیلی هم خانم خوبیه بهش کمک نکرد
لباسشو در بیاره؟!» 
«چون میخواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته.» 
«واسه همینه که شما نمیتونید روی پاهای خودتون بایستید؟» 
«عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟» 
«داری میپیچونی؟» 
«نه قربونت برم عزیزم، اما یه بچه خوب که وسط 
فیلم اینقدر سوال نمیپرسه؛ باشه عسل بابا؟» 
«اما من هنوز قانع نشدم.» 
«توی این یک مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم.» 
«چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل میخوابن؟» 
«واسه اینکه تختخوابشون کوچیکه، دو نفری جا نمیشن.» 
«خب چرا یه تخت بزرگتر نمیخرن؟» 
«لابد پول ندارن دیگه.» 
«پس چرا اینا دوتا ماشین دارن، ما ماشین نداریم؟» 
«چون ماشین باعث آلودگی هوا میشه، ما نخریدیم عزیزم.» 
«آهان، یعنی آدما نمیتونن همزمان دوتا کار خوب رو با هم
انجام بدن؛ اون آقاهه وخانومه که حجابشون رو رعایت میکنن،
باعث آلودگی هوا میشن، شما و مامان که باعث آلودگی هوا
نمیشین حجابتون رو رعایت نمیکنین؛ درست گفتم بابایی؟» 
«آره دخترم، اصلا همین چیزیه که تو میگی، حالا میشه 
من فیلم ببینم؟» 
«باشه، ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلمها قرار نگیری بری ماشین بخریها،
به جاش برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت کنه
که تو اینقدر موقع جواب دادن به سوالاتم خجالت نکشی!»

 

 

بچه که بخواد از اول اینجوری باشه چه برسه به آخرش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++