Garden City

۸۳ مطلب با موضوع «خدا ومن :: حقایق زندگی» ثبت شده است

احمقی که بر احمقان حکمرانی میکرد

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در ان سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی انان استفاده کرده و بر انان نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به ان روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد وگرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت,معلم با مردم روستا از فریب کاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد.بعد از کلی مشاجره بین معلم وشیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم ومرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد امده بودند تا ببینند اخر کار,چه می شود. شیاد به معلم گفت:بنویس" مار"

معلم نوشت:"مار"

نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید و به مردم گفت:شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟

مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

هر احمقی می تواند قانونی وضع کند که احمقان دیگر به ان اهمیت دهند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

هنوز زنانی هستند که فریاد کشیدن رو از یاد نبردن........

ماشین می ایستد. سوار می شوم و می نشینم. تا رسیدن به دانشکده دست کم 20 دقیقه در راهم. فرصتی است که چشمانم را ببندم و فارغ از قال و مقال خیابان به گوش و چشمم استراحتی بدهم.

اما ... انگار اشتباه کرده ام زهی خیال باطل. باندهای CD چنجر این پراید کوچک چنان بر سرم می کوبد که فکر می کنم وسط میدان جنگ ایستاده ام. بیچاره را چه چاره؟ خودم را جمع می کنم و تلاش می کنم نشنوم اما با صدای گوشخراش پسرک خواننده که ناصاف و ناهنجار شروع به ناسزا گفتن می کند، برق از سه فازم می پرد:

برو گمشو، دیگه نمی خوام ببینمت ... چشمهایم گرد می شود.

حتما اشتباه شنیده ام. صاف می نشینم با دقت گوش می دهم. پسرک ادامه می دهد: بی وفای لعنتی، هر روز با یکی که هستی ... دیگر خواب و خیال چرت زدن در ماشین از سرم پریده است. واقعا درست می شنوم. این خواننده محترم که البته CD و نوارش به مرحمت محدودیت ها و ممنوعیت ها، زیر زمینی تکثیر شده است و دست به دست می شود، مشغول فحاشی و دشنام گویی به یک "دختر جوان" است. یک معشوقه که ظاهرا بی وفایی کرده و حالا مستحق این همه لعن و نفرین است. فکر می کنم شاید همین یکی باشد و تمام شود. اما تمامی ندارد. صدای دیگری می خواند:

بس که خودخواهی، پر رنگ و ریایی، آتیش زدی به جون من، و بعدی:

بی خیال اون که رفته، بی خیالش، مگه تو چند سال جوونی، و بعدی:

گول نگات رو خوردم تو که فریبه حرفات

و انگار فقط من نیستم که با تعجب این اشعار پر از بدبینی، خیانت، کینه، بی وفایی، دورویی و البته کلاهبرداری! را می شنوم. دو نفر از آقایان مسافر هم که انگار حرف دلشان را از زبان خوانندگان محترم بی نام و نشان شنیده اند داغ دلشان تازه می شود . اولی می گوید: راست می گه آقا، -رو به من- خانم دور از جون شما، شما که ایشالا متاهلید؟! ولی این دخترا خیلی بد شدن. نگا کنید تورو خدا سر و وضعشون رو ببینید. طبقه ی بالای آپارتمان ما دو تا دختر با مادرشون زندگی می کنن. خانم هر روز یکی می رسوندشون. یه روز یه پراید. یه روز یه پرادو! یه روز زانتیا! و دومی هم شادمان از این جنگ تخریبی علیه زن ها ادامه می دهد: اقا همشون دنبال شوهرن. این نشد، یکی دیگه. اون نشد بازم یکی دیگه. اصلا به هیچ کدومشون نمیشه اعتماد کرد، معلوم نیست قبل از ازدواج با چند نفر گشتن و ....

دارم منفجر می شوم. دلم میخواد یقه ی اقایان را بگیرم و کله هایشان را به هم بکوبم. هیچ کس نیست بگوید اگر خانمها هم مجوز خوانندگی داشتند، آن وقت چه گلایه ها که از بی وفایی آقایان نمی کردند و چه پته ها! که روی آب ریخته نمیشد. دلم نمی خواهد بگویم: دخترها هفت خط شده اند، آقایان پاکدامن و نجیب و سر به راه چرا گول می خورند و مدل دوست دخترشان را مثل مدل گوشی های موبایل، راه به راه عوض می کنند. اما انگار خدا به دادم می رسد. ماشین می ایستد و خانمی چادری سوار می شود و هنوز چند جمله از مکالمه ی آقایان عقل کل را نشنیده، با صدای بلند شروع به مخالفت می کند.

- آقا چی می گین؟ شما از بدبختی ها و گرفتاریهای مردم چه خبر دارید؟ همه ظاهر قضیه رو می بینن و تند تند حکم صادر می کنن. من معاون یه دبیرستانم. بیایید پای درد دل من بنشینید، خون گریه می کنید.

دخترهای مثل دسته ی گل داریم که گرفتار هزار و یک جور کار غیر اخلاقی شدن فقط به خاطر این که خانواده نمی تونه، تامینشون کنه. یه دختر سال سومی داشتیم که می گفت من برای خرید لوازم التحریر مدرسه با یه فروشنده، دوست شدم و هزار تا بلا سرم اومد. یکی دیگه بود گفت ما پنج تا بچه ایم. پدرم معتاده و بی کار. من پول خرید یه روسری یا شال رو هم ندارم. از سر اجبار هر از گاهی با یکی دوست می شم، یکی برام روسری می خره، یکی مانتو می خره. یکی کیف می خره.

شما از دل دخترای مردم بی خبرید. اصلا اون آقای 60 ساله ایی که با یه دختر 18 ساله دوست می شه و براش عطر و ادوکلن و لباس می خره، غلط می کنه! دخترا بی اخلاق شدن، اخلاق و تعهد و نجابت آقایون کجا رفته؟ اونا چرا سوء استفاده می کنن .کی گفته دختر بیچاره ای که هیچ دستاویز و پناهی برای تامین نیازهاش نداره و به جایی چنگ می زنه ناسالم و ........! ولی آقا پسرها و آقایان متاهل و حتی پیر و پاتالی که زن و بچه و زندگی دارن ولی باز هم دنبال دخترای فسقلی فسقلی راه می افتن و با وعده و وعید سرشون رو شیره می مالند، سالم و با اخلاق و .......

به مقصد رسیدیم و حرفهای خانم، نیمه کاره می ماند. چقدر خوشحالم. آقایان مدافع حقوق مردها،‌ بی سر و صدا از ماشین پیاده می شوند و فلنگ را می بندند. به نظرم ترسیدند از خانم معاون کتک بخورند. خدا را شکر هنوز هم هستند زنانی که فریاد کشیدن را از یاد نبرده اند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

یه بینش بکر...

نمیدونم کدوم سال بود...

معلمی داشتم که همه وقت حاضر بود برای شاگردانش وقت بگذارد...

معلم زبان بود ولی بیشتر از زبان انگلیسی‌ به زبان کامپیوتر و تکنولوژی آشنا بود...

گاهی اوقات حتی به خاطر سوالات ما به میز صبحانه مدرسه پر جلال و جبروت ما هم نمیرسید.

نکات ظریف و دقیقی رو اشاره میکرد...

زبان انگلیسی رو مثله زبان مادری به ما یاد میداد...

ازش یاد گرفتم که وقتی وارد کاری میشم حتی اگه علاقه نداشته باشم با عشق انجامش بدم...

نمیدونم تاچه  حد موفق بودم ولی ...

بگذریم.

شمام از این معلما داشتین؟

مدیونید بخونید ولی نظر ندید....

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
باغ شهر ++

بیاییم دیگران را قضاوت نکنیم.

روزى شیخى نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام.

    روبروى خانه ى من یک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست.

 عارف گفت شاید اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت میایند بعدازساعتى میروند.

عارف گفت کیسه اى بردار براى هرنفریک سنگ درکیسه اندازچند ماه دیگر با کیسه نزد من آیى تا میزان گناه ایشان بسنجم .

     .شیخ با خوشحالى رفت و چنین کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است شما براى شمارش بیایىد !

عارف فرمود یک کیسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه میخواى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟؟

حال برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى شیخ انچه دیدى واقعیت داشت اما حقیقت نداشت .همانند توکه درواقعیت شیخى اما درحقیقت شیطان ...



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

سوئیچ یه ماشین 500میلیونی...........

با دوستام نشسته بودیم ، یه شازده پسری که چند سال از ما کوچیکتر بود و سوئیچ یه ماشین 500 میلیونی دستش بود و هی باهاش بازی میکرد وهمچنین گوشی 50 اینچیشو زیر بغلش گذاشته بود چند قدمی ما بود و داشت با یکی صحبت میکرد می گفت: آقا باید در لحظه زندگی کرد ، باید با همه چیز جنگید.

می خوام بهش بگم جناب گلادیاتور! اون موقعی که پول پوشک شما میشد ماهی 300هزار تومن ، من واسه 10 ساعت کارمفید 200هزار تومن حقوق میگرفتم. 

تو دیگه از جنگیدن واسه من نگو که اگه یه ربع وای فایت قطع بشه اختلال دوقطبی  و هیستریک پیدا میکنی.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

لطفا کلاه خود را قاضی کنید!


آیا میدانید شهادت بهترین مرگ وبزرگترین افتخار مومنان است؟


آیا میدانید یکی از گروه های شفاعت کننده در روز قیامت شهدا هستند؟


آیا میدانید آسایش و اقتدار امروز کشورما مرهون فداکاری واز خود گذشتگی شهیدان است؟


آیا تاکنون سعی کرده اید که با مطالعه زندگی شهدا آنان را بهتر بشناسید؟


آیا تاکنون به منزل شهیدی رفته اید و به دیدار پدر ومادر او جهت اعلان وفاداری رفته اید؟


آیا تا کنون به گونه ای عمل کرده اید که شرمنده خون شهدا نباشید؟


آیا تاکنون به گنجینه شهدای شهرتان رفته اید؟


آیا برای اعلان وفاداری به شهیدی به گلزار شهدا رفته اید؟


آیا برای پاسداری از خون شهیدان در صحنه های مختلف انقلاب حضوری فعال دارید؟


آیا از زندگی شهیدانی که صفا ومردانگی شان را میشناختید الهام گرفته اید؟


آیا تلاش کرده اید بدون هیچ چشم داشت فرهنگ شهادت را ترویج کنید؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

ای پیر

ای پیر مرا به خانقاهی برسان

یاران همه رفتند براهی برسان

طاقت شدم از دست وپناهی نرسید

فریاد رسا پناهگاهی برسان

 

حضرت امام خمینی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

دلایل با ارزش بودن زن....

دلایـل بـا ارزش بـودن زن :



به گفتـه یکی از بزرگـان زن اگر پرنـده آفریـده می شـد ؛



حتـما "طاووس" بـود . . .



اگـر حیـوان بـود حتـما " آهــو " بـود . . .



اگر حشـره بـود حتـما " پـروانـه " بـود . . .



او انسـان آفریـده شـد ؛



تا خواهـر باشـد و مـادر باشـد و عشــق . . .



زن چنـان بـزرگ است که خداونـد وعـده زنـان بهشـتی را



به مـردان مـؤمـن در بهشـت داده اسـت



زن با احسـاس تریـن موجـودات خــداسـت ،



تا حـدی که یـک گـل او را راضـی می کنـد



و یـک کلمـه او را به کشتـن می دهــد . . .



پـس ای مـرد مواظـب بـاش ؛



زن از دنـده تو ساختـه شـده پس تکبـر را کنـار بگـذار ،



زن از سمـت چـپ تو نزدیـک به قلبـت ساختـه شده ،



تا او را در قلبـت جا دهـی ، شگفـت انگیـز اسـت زن . . .



درکودکی درهـای بهشـت را به روی پـدرش می گشایـد



در جوانـی دیـن شوهـرش را کامـل می کنـد . . .



و هنـگامی که مـادر می شـود بهشـت زیـر پای اوسـت.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

این داستان بین خودمان باشد......!!!!

« ما و کدخدایی که نمی خواست "فرفره" بسازیم ! » 



ما "فرفره" نداشتیم . "بچه های کدخدا" داشتند اما همبازی ما نبودند که به ما بدهند .
"مسعود" و "مجید" نقشه اش را کشیدند و "مصطفی" بندوبساطش را جور کرد .
همین که "فرفره" دار شدیم ، لبخند رضایت روی لب "بابابزگ" نشست . گفت : « دیدید می شود ، می توانید ! »
از ترس "بچه های کدخدا" ، داخل خانه فرفره بازی می کردیم که مبادا ببینند و به پر قبایشان بربخورد . اما خبرها زودتر در "دهکده" ی ما می پیچید !
خبر که به گوش "کدخدا" رسید ، حسابی داغ کرد . گفت : « بی خود کرده اند ! بچه رعیّت را چه به فرفره بازی ؟! » .
"کدخدا" گیوه هایش را ورکشید و آمد پیش "عمو محمد" به آبروریزی !
"عمو محمد" که صدایمان کرد ، فهمیدیم که کار از کار گذشته ! او "فرفره" ها رو برداشت و گذاشت توی گنجه . درش را "قفل" کرد و کلیدش را داد دست |"بچه های کدخدا" که خیالشان راحت باشد از نبودن "فرفره" .
رفتیم پیش "بابابزرگ" با لب و لوچه ای آویزان . "بابابزرگ" گرفتگی حالمان را فهمید . "عمو محمد" را صدا زد . به "عمو محمد" گفت : « خودت کلید را دست "کدخدا" دادی و خودت هم پس می گیری ! » . اما "عمو محمد" مرد این حرفها نبود ! همه مان هم می دانستیم ..
"بابابزرگ" گفت : « بروید و قفل گنجه را بشکنید » . حالا دیگر "عمو محمود" روی کار آمده بود .
"عمو محمود" گفت : « کی برایتان فرفره خرید ؟ کدخدا ؟! » گفتیم : « نه عموجان ! خودتان که می دانید . خودمان ساختیم ! » گفت : « بروید دوباره بسازید و بهترش رابسازید » و خودش پاشد رفت درخانه ی "کدخدا" به داد و بیداد .
صدای بگومگوشان "ده" را برداشت . این وسط ما "قفل گنجه" را شکستیم و بهترش را هم ساختیم .
"بچه های کدخدا" هم فهمیدند . "کدخدا" این بار گر گرفت . داد زد : « یا فرفره یا حق آب ! » و به "میرآب" گفت که "آب" را ، روی زمین هایمان ببندند !
بعدا شنیدیم که همان روز ، "کدخدا" دم گوش "میرآب" گفته : « این اول کارشان است . فردا همین "فرفره" می شود ، "روروک" و پس فردا که کار از کار گذشت ، می شود خود "چرخ آب" ! دیگر از تو "میرآب" هم کاری برنمی آید . تا هنوز بیشتر "موتور پمپ" های ده مال ماست ، باید کاری کرد ! »
کارما سخت شد !
"عمو محمود" از هزار راه ندیده و نشنیده ، "آّب" می آورد به سرزمینمان تا کشتمان از بی آبی نسوزد .
در این بین ، "کدخدا و بچه هایش" بی کار ننشستند .
"مسعود" را گرفتند ، زدند . زورمان آمد . "مجید" به تلافی اش "روروک" ساخت . "کدخدا" این بار خشمناک تر گفت : « حق ندارند که حتی "گندم" و "تخم مرغ" هم ازمان بخرند ! » "محید" و "مصطفی" را هم گرفتند ، زدند . صدای "عمو محمود" هنوز هم بلند بود . اما گوشه و کنایه ها کم کم شروع شد ..
تا اینکه "عمو حسن" این بار جمع مان کرد و گفت : « این طور نمی شود . هم "فرفره" شما باید بچرخد و هم "زندگی ما" » . از "بابابزرگ" رخصت گرفت و قرار شد برود با خود "کدخدا" رودررو حرف بزند . وفتی که برگشت ، خوشحال بود . گفت : « قرار شده "روروک" را خراب کنیم اما "فرفره ها" هنوز دستمان باشد . آنها هم تخم مرغمان را بخرند و کمی هم آب به دستمان بدهند ! »
"بابابزرگ" گفت : « "کدخدا" سر حرفش نمی ماند . » "عمو حسن" گفت : « قول داده که بماند ! ما "فرزندان شمایم" ، حواسمان هست ! »
"بچه های کدخدا" آمدند و "روروک" را جلوی چشمان خیس ما خراب کردند .
"عموحسن" آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با "کدخدا" قرار و مرار بگذارد . دیگر دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن "فرفره" .. "مهدی" گفت : « وقت زانو بغل کردن نیست . باید "چرخ" چاه بسازیم . "کدخدا" از امروز ما می ترسد ، نه از دیروز و "فرفره" و "روروک" ساختن مان »
"بابابزرگ" دوباره لبخند زد .
"عمو حسن" هر روز با "کدخدا" کلنجار می رفت . یک روز خوشحال بود و یک روز از نامردی "کدخدا" می گفت . ما می شنیدیم و بهش « خدا قوّت » می گفتیم ..



نقل از ماهنامه ی فرهنگی ، اجتماعی آشنا ( پیام خانواده )

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

واقعا مقصر کیست؟؟

در جامعه و فرهنگ اسلامی، سه چهره از زن داریم، یکی زن سنتی و مقدس مأب، یکی چهره زن متجدد و اروپایی مأب که تازه شروع به رشد و تکثیر کرده است، و یکی هم چهره فاطمه علیها سلام و زنان فاطمه وار که هیچ شباهت و وجه مشترکی با چهره ای به نام زن سنتی ندارد. سیمایی که از زن سنتی در ذهن افراد وفادار به مذهب در جامعه ما تصویر شده است با سیمای فاطمه (ع) همان قدر دور و بیگانه است که چهره زن مدرن.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

نظر یه کاربر اینترنت درباره آزادی وتغییر اصول آن؟


وقتی ارزش ها عوض می شود
چیزی که باطل بوده است با ارزش به حساب می آید.
حتما صحبت رهبری را در جمع هیات دولت آقای خاتمی شنیده اید:
"همانهایی که در اول انقلاب وسط کلاس ها تیغه می کشیدند حالا اردوی مختلط برگزار می کنند."
لطفا روی خوب یا بد بودن اردوی مختلط نظر ندهید.
حرف اینست چگونه تغییر ارزش ها حادث می شود؟
چگونه آزادی معنای دیگری پیدا می کند؟
چگونه در اوایل انقلاب زندگی آنچنانی و ماشین آنچنانی ضد ارزش است و در زمان جناب آقای هاشمی رفسنجانی تبدیل به ارزش می شود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

روح خدا.........

در زمان حضرت امام ( ره ) هزاران نامه از سراتاسر جهان به ویژه از داخل کشور به دفتر معظم له می رسید و ایشان هم در حد مقدور به بسیاری از آنان پاسخ می دادند .
یکی از این نامه ها ، نامه ی خواهری از اهالی کوهدشت لرستان است .
وی با پول خود ژاکتی بافته و آن را همراه با نامه ای تقدیم امام ( ره ) می کند و از حضرتش می خواهد که با خط خود ، جملاتی برایش ینویسد .

خانم مهین محمدی در تاریخ 1361/11/19 خطاب به پیر جماران اینگونه می نویسد :

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

.......سال92

سوژه سال: کلید
افتضاح سال: سبد کالا
جنجال سال: تیراندازی هوایی رفیق یک مداح
فیلم سال: شیار ۱۴۳
سریال سال: برنج آوازه!!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

برای این انقلاب....................

برای این انقلاب‌ بسوزید اما در فعالیت‌ حل‌ نشوید که‌ درونتان‌ فراموشتان‌ شود و هرگاه‌ خواست‌ چنین‌ شود از خدا یاری‌ طلبید و اگر در شدت‌ افتادید کنار بکشید.
شهید کاظم گمار، دانشجوی شهید رشته مکانیک دانشگاه صنعتی اصفهان

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

هر وقت کم آوردی....

هر وقت کم آوردی...
هر جا کم آوردی...حوصله نداشتی...گرفته بودی
پول نداشتی...کار نداشتی... باطریت تموم شد...
تسبیح رو بردار صدبار بگو استغفرالله ربی و اتوب علیه.آروم میشی
استغفار آثار فوق العاده زیادی داره و فقط برای آمرزش گناه و توبه نیست...


حاج آقا مجتهدی تهرانی(ره)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
باغ شهر ++

وسهراب کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کجایی سهراب؟


که آب را گل کردند ؛ چشمها را بستند و چه با دل کردند!

تو کجایی آخر؟

زخمها بر دل عاشق کردند!

خون به چشمان شقایق کردند!

تو کجایی؟

که همین نزدیکی عشق را دار زدند ؛ همه جاسایه ی دیوار زدند!

کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالیست ...

دل خوش سیری چند ؟

صبرکن سهراب ؛قایقت جا دارد؟

من از این اهل زمین بیزارم ....

 

 

خانه عشق

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
باغ شهر ++

کجای دنیا دختر به خواستگاری پسر می رود؟

خواستگاری دختر از پسر موضوعی است که همه ما هر از گاهی شنیده‌ایم یا در جایی مطلبی از آن خوانده‌ایم؛ موضوعی که حتی شنیدنش هم دهان‌ مان را باز نگه می‌دارد.

به گزارش ایسنا به نقل از مجله زندگی ایده‌آل، در اکثر جاهای دنیا عرف است که مردها با کمال احترام و تشریفات ویژه به خدمت خانواده دختر برسند و از او خواستگاری کنند اما ما گفتیم اکثر کشورها، نه همه جای دنیا؛ چرا که جاهایی دورتر از محل زندگی‌ مان هستند کشورهایی که در آنها هیچ پسری به خواستگاری دختر نمی‌رود بلکه آنان در خانه می‌مانند تا یک دختر برای همسری انتخابشان کند. در اینجا فرهنگ‌ برخی مناطق در جهان که در آنها خانم‌ها به خواستگاری آقایان می‌روند را بخوانید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

مقایسه ی جملات اول دبستان در کشور های مختلف

ولین جمله در کلاس اول دبستان ژاپن (من پدر و مادرم را بسیار دوست دارم.)

اولین جمله در کلاس اول دبستان انگلیس (من می دوم.)

اولین جمله در کلاس اول دبستان آمریکا (من فوتبال بازی می کنم.)

اولین جمله در کلاس اول دبستان ایتالیا (من کار می کنم.)

اولین جمله در کلاس اول دبستان اسرائیل (من با دشمن می جنگم.)

اولین جمله در کلاس اول دبستان ایران (بابا آب داد.) (بابا نان داد.)

با دقت در این جملات چه چیزی در ذهن شما متبادر می شود ؟ آیا ما از ابتدا وابستگی را به کودکانمان القا نمی کنیم . و استقلال شخصیت و منیّت او را زیر سوال نمی بریم ؟


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

دکتر و کودک

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

امان!!!!

امان از دست بعضی ها ، با دلاشون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

چادر وشهید

+من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد چادرم را در بیاورم تا راحت‌تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می‌شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه‌ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده گفت:
من دارم می‌روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می‌رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد...(خاطرات یک پرستار)


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

حرف های مصطفی........

نمازهایت را عاشقانه بخوان. حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری ، قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی و با چه کسی قرار

ملاقات داری.آن وقت کم کم لذت میبری از کلماتی که در تمام عمر داری تکرارشان می کنی. تکرار هیچ چیز جز نماز در این دنیا

قشنگ نیست...


 

"شهید مصطفی چمران "


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

دزدی دزدیه.....!

طولانیه، ولی قول میدم اگه تا آخرش بخونین پشیمون نمی شین:



 

توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند. این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد: "دربـــــــــــــــــست". نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه ۶۰۰۰ تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری ۱۵۰۰ تومن می افتاد درحالی که کرایه خط فقط ۵۵۰ تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و به اصطلاح همون جلسه شروع شد.

کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم:

راننده تاکسی: برادر خانمم یه وام ۶ میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره می کنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس می کنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند!

مسافر: نوش جونش!

راننده: (نگاه متعجب) نوش جون کی؟

مسافر: نوش جون کسی که ۳۰۰۰ میلیارد تومن خورده!

راننده: (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده؟

مسافر: نه! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم. مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده؟

راننده: نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید ۳ روز برم تعاونی اون وقت اون ۳۰۰۰ میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش!

مسافر: خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر...

راننده: (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم؟

مسافر: وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی...

راننده پرید وسط حرف طرف که: آقا راضی نبودی سوار نمیشدی!

مسافر: (با خونسردی) میبینی؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و ۳ برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم؟ ما هم مجبوریم سوار شیم!
وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سو استفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود...

مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد: دزدی دزدیه...
البته منظورم با شما نیستا ولی خدا وکیلی چند درصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه.

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت: چی بگم والا!

من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید ۱۵۰۰ تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس ۲۰۰۰ تومنی به راننده دادم. راننده گفت: ۵۰ تومنی دارید؟ با تعجب گفتم: بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه ۵۰ تومنی به راننده دادم. راننده هم یک اسکناس ۱۰۰۰ تومنی و یک اسکناس ۵۰۰ تومنی بهم برگردوند و گفت: به سلامت!

همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت می کرد رو دنبال می کردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر می کردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم...


 

ارسال شده توسط منصوره



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

ما باید دقت کنیم!!!!!!!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
باغ شهر ++

اندازه احترام یک بانو در دنیای غرب!!!!!

عکس: فکر میکنید گناه این زن چیست؟!

سوزان آنتونی لحظاتی قبل از دستگیری ودر حال کتک خوردن بخاطر تلاش جهت رای دادن در انتخابات در سال 1872. او بخاطر ثبت نام برای رای دادن در انتخابات 100 دلار جریمه شد. این تصویر تنها یک برگ از سابقه کشورهای غربی است که این روزها مدعی حقوق زنان شده و سایر کشورها را بازخواست میکنند!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
باغ شهر ++