ای پیر مرا به خانقاهی برسان
یاران همه رفتند براهی برسان
طاقت شدم از دست وپناهی نرسید
فریاد رسا پناهگاهی برسان
حضرت امام خمینی
غم مخور، ایام هجران رو به پایان میرود
این خماری از سر ما میگساران میرود
پرده را از روی ماه خویش بالا میزند
غمزه را سر میدهد، غم از دل و جان میرود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا میشود
زاغ با صد شرمساری از گلستان میرود
محفل از نور رخ او، نورافشان میشود
هرچه غیر از ذکر یار، از یاد رندان میرود
ابرها، از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان میرود
وعده دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش میرسد، ایام هجران میرود
اثری از محمد الفیتوری متولد سودان
کیست؟
صاحب جسد فروافتاده
برکنار خیبان؟
آیا کیست؟
که چهار پایان و چشمها وکفشها
بر آن گذرانند
چه کسی می شناسدش؟
من حدس می زنم بشناسمش اما،
او خائن نیست
خائن زنده است!
وآتش
همچنان شعله ور است!
تورا هیچ سودای من هست؟هرگز
به گوش تو آوای من هست؟هرگز
ندارم به سر جز تو رویای دیگر
تو را نیز رویای من هست؟هرگز
مرا چشمهای فریبات دریاست
سراب تو دریای من هست؟هرگز
خیال من این است تا باتو باشم
خیال تو زیبای من هست؟ هرگز!
نچیدم به سودایت امروز آتش
بگ عشق فردای من هست؟هرگز
دلم سوخت با آتش دوری تو
دل تو شکیبای من هست،هرگز
بهروز قزلباش
عشق من !بی قرارم تواما...
من ترا دوس دارم ،تو اما...
هیچ کس این طرف ها ندارد
هیچ کاری به کارم تو اما..
برگ زردم ،بله می پزیرم
پوچ وبی اعتبارم ، تو اما...
بی وفا! سنگ را بین که هردم
می کند گل نثارم ،تو اما...
من نه سنگم، نه آیینه، حتی
با شکستن چه کارم،تو اما...
شعر خوبی نشد،چاره ای نیست
در غزل تازه کارم ،تو اما...
شعر من خاکستری رنگ است
شعر تو اما زلال وصاف
آسمان شعر من ابری ست
آسمان شعر تو شفاف
ســــلام
سال نو رو به همه تبریک میگم.
یه شعر ترکی-آذری براتون گذاشتم امیدوارم بخونین لذت ببرین.
آخشامیدی گئجه قوشی اوخوردی
آداخلی قیز بیگ جورابین توخوردی
هر کس شالین بیر باجادان سوخوردی
شال ایسته دیم من ده اودیم آغلادیم
بیر شال آلیب تز بلیمه باغلادیم
غلام گیله قاشدیم شالی سالادیم
فاطما خالا منه جوراب باغلادی
خان ننه می یادا سالیب آغلادی
در مدح امام زمان ((عج))
اینم خودم گفتم. برا امامم امیدوارم خوشش بیاد...
روزگاری مردمان در وجود خودشان عشق بود
روزگاری عاشقان در دلشان جوانمردی بود
این روزها همه صورتشان عاشق ولی دلشان ناجوان مرد
این روزها ابرهای خسته می گریند
گریه ای از جنس تاریکی
عاشقی کشک است این روزها
دل ها جوان مرد نیست این روزها
هر کسی ساز خود را میزند
هر کسی ماهی خود را از آب در می آورد
عشق ها بی کسی می آورند
جوان مردی زندگی را تباه میکند
جوان مردان وعاشقان هر دو غمگینند
چه میشود که تو بیایی ای عزیز دل ها..........
زمستون تن عریون باغچه چون بیابون
درختا با پاهای برهنه زیر بارون
نمیدونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه چه تلخه باید تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون
زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه
بهار زمستونها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشن انتظاری
گلدون خالی ندیدی نشسته زیر بارون
گلهای کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی ببینی تلخ روزای جدایی
چه سخته چه سخته بشینم بی تو با چشمای گریون
بشینم بی تو با چشمای گریون
بشینم بی تو با چشمای گریون
در نقش خالی قالی
انگشتهای کیست که میچرخد
انگشتهای کیست که ناگاه
با تیغ بی دریغ که میآید
همرنگ باغ میشود وگل،
باغی که می چکد
بر تارو پود خالی
تا گل
گل بوته های سرخ و سفید
بابرگ های سبز گره در گره
نقش خیال وخاطره گیرد
نقش عبور از قفس دار
تا حجره های بومی بازار
تا باغ های راحت آییینه
در موزه های نقره ای غرب
انگشت های کیست
انگشت های کدوکی کیست
که میچرخد
در کومه های خاطره
در خیمه های فقر
تا تار و پود خالی قالی
رنگ خیال وخاطره گیرد
رنگ خیال وخاطره وفقر
ضیاءالدین ترابی
چنین گویند کاندر حلق گرگی
فرورفت استخوانی، همچونشتر!
زلک لک چاره خود جست،در ضمن
نمود از بهر او اجری مقرر
به منقار ، استخوان از گلویش
برون آورد آن مرغ هنرور
چه زان پس ،خواست حق زحمت خویش
جوابش داد، گرگ حیله گستر:
"سرت را از دهان بنده سالم
برون آورده ، خواهی مزد دیگر؟!!"
باران همچنان می بارد و
من در کنار پنجره ای که به سوی جاده انتظار گشوده شده است،
تنها نشسته ام ودر امتداد افق رد پای تو را میگیرم...
جهان بدون حضور کسی که خورشید در چشمانش ، ماوا گزیده است، چه تاریک است!
مولای من ، هر جمعه سراغت را از تمام کوچه های شهر ، از تمام یاس ها ،از... می گیرم ،
اما خبری از از تو نیست ودوباره سر فصل انتظار دیگری را آغاز می کنم.
براستی جمعه های دلتنگی ام را چگونه پر کنم؟!!
خدایا! هرکس به یادم هست به یادش باش
اگرکنارم نیست کنارش باش
اگر تنهاست پناهش باش
واگر غم داشت غمخوارش باش
لای لای دیدیم یاتاسان
قیزیل گوله باتاسان
قیزیل گولون ایچینده
شیرین یوخی تاپاسان
لای لای دیدیم گونده من
کوله ده من گونده من
ایلده قوربان بیر اولسا
سنه قوربان گونده من
لای لای بشییم لای لای
اوویم اشییم لای لای
سن یات من اویاق قالیم
چکیم چشییون لای لای
(آگه بخواین براتون ترجمه میکنم)
سلام
یه شعری خودم گفتم ؛ نمیدونم خوب باشه یا بد ولی حالا اینجا نوشتم ببینم چی میشه دیگه!!
در روزگار غفلت جنگی شده حکایت
بر ما سایه فکنده این جنگ بی ابهت
دل ها کرده عاشف جان ها شده شقایق
این جنگ بی مروت عصیان کرده عاشق
در عقل ما نگنجد خون چکیده از دل
در قلب ما نیفتد آه کشیده از دل
بی تو مثله قصه ها من همسفر تا مرز رویا
این منم تنهای تنها خسته از تکرار شبها
طرح باطل انتظارم چشم من فانوس راه
جاده اما امتدادش مثله بخت من سیاه
و......
سلام
چنتا بیت تازه اما کلاسیک یادگاری از معلم ادبیات سال سومم رو امروز پیدا کردم ؛ گفتم اینجا باشه بهتره خب!!!
راستشو بخواین اینارو معلممون وقتی وارد کلاس میشد میخوند وبهشون میگفت "شعر صبحگاهی" .
دبیرمون اسم شاعرشو میگفت ولی حیف من یادم نیس.
اولیش:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
دومیش:
آز آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد می گساران زد
سومیش:
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطلی گران توان زد.
چهارمیش:
زدست دیده ودل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
پشت کاجستان
برف،برف
یک دسته کلاغ
قطره ها در جریان
برف بردوش سکوت
وزمان روی ستون فقرات گل یاس......
بیا تا کنار
شقایق های وحشی
به امید فردایی بهتـــــــــر
از کنار رودخانه ای آرام
زیر چتر رنگین کمون هفت رنگ
وبا نوازش گوشهایمان با صدای
چکاوک های هلهله گوی
قدم در راهی بگذاریم که
در انتهایش نوشته شده
امید....................
دیشب علم یاد تو افراخته بودم
تا صبح به رویای تو دل باخته بودم
هر چند دلم در تب دیدار تو میسوخت
با عکس،خیالی ز رخت ساخته بودم
بر گلکده حسن تو ای طلعت لبریز!
در آینه اشک،نظر باخته بودم
از هرچه پری بود پری خانه دل را
در راه تماشای تو پرداخته بودم
هم دوش صبا در طلب آن گل رخسار
گیسوی هوس پشت سر انداخته بودم
تا سر زنم اشباح شیاطینن درون را
شمشیر خطاسوز دعا آخته بودم
تا دامن آن خسله بیگانه بگیرم
از خویشتن خویش برون تاخته بودم
ای آه سحر! در تو چه الطاف نهان بود؟
زین پیشترت آه که نشناخته بودم
فرید
بیا ای غروب عصرهای پاییزی!
بیا چتر غم انگیزت را بگستران بر پلکهای غزیبانه ام!
بیا ای غزل های خفته در آهنگ فردا
بیایید ودل بسپاریدبه رنگین کمان نجوای من
بیایید ای چشمهای منتظر در آن سوی شعله های آشنا
بیایید واز بر کنید ترانه دلتنگی آغازم را!
بیایید ای قلبهای ذوب شده در آتشفشان غم.
بیایید ای زیبایی ارواح خاکستر شده آمالم
بیایید ومرا در کوله بار خاموشی خود پنهان کنید!!