Garden City

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

یادمان باشد

یادمان باشد :
شاید شبی آنچنان آرام گرفتیم ،
که دیدار صبح فردا ممکن نبود ....
پس به امید فرداها !
محبت هایمان را ذخیره نکنیم ... !

mail

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
باغ شهر ++
دیدار

دیدار

سلام.

من چن روزه که به وبلاگم سر نزده بودم.

امروز که اومدم مدیریت دیدم 4 تا نظر اومده اونم بعد مدت ها؛ البته میدونم کی این نظراتو فرستاده.

از نویسندش متشکرم.

من چن روزی هستش که کلافه شدم اونم از دست خودم .

دستم داره خیلی اذیتم میکنه من هیچ جوری نمیتونم خودمو ببخشم.

کاش هیچ وقت اون رضایتنامه رو امضا نمیکردم .

کاش هیچ وقت وارد اون کلینک نمیشدم. اگه میدونستم این قده کلافه گی داره اصلا نمیذاشتم دس دکترا به دستم بخوره.

خلاصه دارم برا کنکور میخونم ولی حواسپرتی نمیذاره این چن روزم استرس زیاد شدن درسای پیش دانشگاهیم از طرفی داره دیوونم میکنه.

ولی سعی میکنم بیشتر متمرکز شم.

انقد حرف زدم یادم رفت واسه چی اومدم.

یه داستان کوتاه مستند شنیدم میخوام براتون بنویسم خواهشا بخونین خوبه.

 

شهید بزرگوار آیت الله دستغیب قدس سره مى فرماید:
یکى از افراد مورد اعتماد از اهل علم در نجف اشرف از عالم زاهد شیخ حسن مشکور نقل نمود:
در خواب دیدم که در حرم مطهر حضرت سید الشهدأ علیه السلام هستم ، جوان عربى وارد حرم شد، با لبخند به حضرت سلام کرد، حضرت نیز با لبخند پاسخ داد!
از خواب بیدار شدم ، فردا شب که شب جمعه بود به حرم مطهر مشرف شدم گوشه اى ایستاده بودم که ناگاه همان جوان عرب را که در خواب دیده بودم مشاهده کردم ! وارد حرم شد و چون مقابل ضریح رسید با لبخند به آن حضرت سلام کرد، ولى من حضرت سید الشهدأ علیه السلام را ندیدم ، آن جوان را زیر نظر داشتم تا وقتى از حرم بیرون آمد دنبالش رفتم و خواب خود را نقل کردم و پرسیدم چه کرده اى که امام علیه السلام با لبخند به تو جواب مى دهد؟
گفت : من پدر و مادر پیرى دارم و در چند فرسخى کربلا ساکن هستیم ، شبهاى جمعه که براى زیارت مى آئیم ، یک هفته پدرام را سوار بر الاغ کرده مى آورم و هفته دیگر مادرم را، در یک شب جمعه که نوبت پدرم بود وقتى او را سوار کردم ، مادرم گریه کرد و گفت : باید مرا هم ببرى ، شاید تا هفته دیگر من زنده نباشم .
گفتم : هوا سرد است ، باران مى بارد، مشکل است ، اما مادرم قبول نکرد به ناچار پدرم را سوار کردم و مادر را به دوش کشیدم و با زحمت بسیار به حرم مطهر آمدیم ، وقتى با آن حال همراه پدر و مادر وارد حرم شدم ، حضرت سید الشهدأ علیه السلام را دیدم و سلام کردم. آن بزرگوار به رویم لبخند زد و جواب مرا داد، از آن زمان تا به حال هر شب جمعه که مشرف مى شوم : حضرت را مى بینم و با تبسم به من جواب مى دهد.

 

  • من تصمیم گرفتم بیشتر به پدر ومادرم احترام بزارم امیدوارم شما هم به این نتیجه برسین.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

امروز پنج شنبه هستش.................

بعضی وقتها از شدت دلتنگی دلم میخواهد های های بمیرم

مرد هم قلب دارد....

فقط صدایش.. یواش تر از صدای قلب یک زن است....

مــرد هم در خلوتش برای عشقش گریه میکند....

ندیده باشی..
...
اما همیشه اشک هایش را در آلبوم دلتنگیش قاب میکند...

دلتنگی واژه ای است که این روزها دلم فریاد میزند

تــو که نباشی ...

آرامش ظاهرم گمراهت نکند ...

آشفته تر از این حرفها هستم ...

عاشقی میکنم ! لج میکنم ! بد اخلاق میشوم !

خودم نیست ... تــو که نباشی زندگی به کام من تلخ میشود ...

دلتنگ توام آقا زودتر بیا همه منتظرند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

مراقب باشیم...

سلام دوستان.

 

هه هه خندم گرفت ؛ واسه حرفم "دوستان " آخه بگو پسر خوب کی اینارو میخونه .

 

امروز میخوام بگم که من متوجه شدم که تا حالا درباره دوستام اشتباه فکر میکردم.

من فک میکردم که همه اونا هم مثله منن.به همه محبت میکنن ، وسایلشون در اختیار دوستاشون قرار میدن.ولی اشتباه میکردم .

حیف این همه مدت که چنین دوستایی داشتم ؛حیف خودم که وقتی چیزی میخواستن دریغ نمیکردم. ولی الان میفهمم که اشتباه بوده ؛ اه اه حالم به هم میخوره از دست همه آدما.

تا وقتی که من میتونستم  بنویسم همشون وقتی مریض میشدن دفتراما میگرفتن ، منه احمق هم با رغبت بهشون میدادم وهیچ انتظاری درقبالشون ازشون نداشتم . باوجود این امسال که دستمو عمل کردم -و برا مدتی نمیتونم سریع بنویسم-  وقتی تو 6 مهر از دوس همیشگیم احسان تقی نژاد خواستم که دفتراشو بده برگشت گفت که میبری خراب میکنی !

ملک پور هم دلیل آورد اونم چه دلیلی گفت که درس هر روزشو همون روز میخواد بخونه.؛ با اینکه میدونم دروغ میگه .

امین خدایارو نگو که خیلی بدم اومد ازش؛ گفت از بقیه بگیر  منم نمیتونم بدم..

آخرش هم از دوس وهمسایه مون امیر رعیتی که خیلی ازش توقع نداشتم که دفتراشو بهم بده -چون یکم  خانوادش حساس بودن به خاطر رفتن جلو درشون- خواستم واونم با کمال میل دفترارو داد.

و ظهرا که میام خونه همه دفترا وکتاباشو میده شب هم میاد خودش میگیره.

کاش از اول دوستامو میشناختم وبیشتر بهشون بها میدام وای که چقد من احمق بودم واونایی رو که همیشه کنارم بودندرست نشناختم. وکسی رو که هیچ دوستی عمیقی باهاش نداشتمو  دیر شناختم .

 ازهمه بیشتر از تقی نژاد  بدم اومد آخه من که ازهمه بیشتر تو نظافتم ونگهداری کتابام تلاش میکنن  وتمیز ترین دفترارو تو کلاسمون دارم. دفترای اونو میخوام خراب کن که چی بشه؟؟!؟!!

و در آخر هم به یاد این جمله میفتم که:

مُراقــب بــآش
به چه کسـی اِعتــمـــآد میکنی،
“شیـــــــطان” هَـــــم یه زَمــــــآنـی “فـرشـتــــــــه” بــود…!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

خوش آمدید

      

  به وبلاگ  "بــــاغ شــــهـــر " خوش آمدید.

 

 

      نــــظر یــــادتـــون نـــره هــــا!

 

۲۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
باغ شهر ++

خنده2

به یکی می گن: یک جمله بگو که توش سه تا دروغ باشه. می گه: دانشگاه آزاد اسلامی!

اولی به دومی: آن دو نفر را می‌بینی؟ ده سال است که ازدواج کرده‌اند و به قدری یکدیگر را دوست دارند که آدم فکر می‌کند اصلا ازدواجی بین‌شان صورت نگرفته است!

حیف نون چربی داشته، می ره دکتر، دکتر بهش می گه روزی ۴ کیلومتر باید بدوی... بعد از چند روز حیف نون زنگ می زنه به دکتر می گه: رسیدم لب مرز، چه کار کنم؟

به لره می گن عروسی پسرت کی هست؟ می گه: این دوشنبه نه، چهارشنبه بعدی!

به حیف نون می گن تو نمی خوای آدم شی؟ می گه من از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد.

هواپیما داشت سقوط می کرد همه داشتن جیغ می زدن به جز حیف نون! ازش می پرسن چرا تو ساکتی؟ می گه: ماله بابام که نیست! بذار سقوط کنه!

آقای دست و دلباز چای میاره برای مهموناش، ولی قند نمی یاره می گه به قند بالای یخچال نگاه کنید و چای بخورید. یه بچه ای می ره تو بهر قنده... آقای دست و دلباز می زنه پشت کله پسره می گه: من گفتم چای با قند بخور نه چای شیرین!

به ترکه می گن بچه کجایی؟ می گه: بچه تهرون...
می گن: کجای تهرون؟ می گه: کیلومتر 700 جاده تهران - اردبیل

حیف نون به زنش می گه 3 تا حیوان نام ببر که با خ شروع بشه. زنش می گه: خودت، خواهرت، خدابیامرز مادرت!

به حیف نون می گن اذون بگو: می گه همه چیز با یک نگاه شروع شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

داستان

یکی از مریدان مشغول صرف غذا بودندی که شیخ از او پرسید: آیا غذا میخوری؟


مرید گفت بلی.

شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟ مریدگفت بلی.

شیخ پرسید آیا پس از صرف غذا سیر خواهی شد؟ مرید گفت بلی.

شیخ شمشیر برکشید و مرید را به دو نیم کردندی.



سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که فرصت پ نه پ را از دست دهدندی........

مریدان نعره ای زدند و غش و کف کردندی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++