« ما و کدخدایی که نمی خواست "فرفره" بسازیم ! » 



ما "فرفره" نداشتیم . "بچه های کدخدا" داشتند اما همبازی ما نبودند که به ما بدهند .
"مسعود" و "مجید" نقشه اش را کشیدند و "مصطفی" بندوبساطش را جور کرد .
همین که "فرفره" دار شدیم ، لبخند رضایت روی لب "بابابزگ" نشست . گفت : « دیدید می شود ، می توانید ! »
از ترس "بچه های کدخدا" ، داخل خانه فرفره بازی می کردیم که مبادا ببینند و به پر قبایشان بربخورد . اما خبرها زودتر در "دهکده" ی ما می پیچید !
خبر که به گوش "کدخدا" رسید ، حسابی داغ کرد . گفت : « بی خود کرده اند ! بچه رعیّت را چه به فرفره بازی ؟! » .
"کدخدا" گیوه هایش را ورکشید و آمد پیش "عمو محمد" به آبروریزی !
"عمو محمد" که صدایمان کرد ، فهمیدیم که کار از کار گذشته ! او "فرفره" ها رو برداشت و گذاشت توی گنجه . درش را "قفل" کرد و کلیدش را داد دست |"بچه های کدخدا" که خیالشان راحت باشد از نبودن "فرفره" .
رفتیم پیش "بابابزرگ" با لب و لوچه ای آویزان . "بابابزرگ" گرفتگی حالمان را فهمید . "عمو محمد" را صدا زد . به "عمو محمد" گفت : « خودت کلید را دست "کدخدا" دادی و خودت هم پس می گیری ! » . اما "عمو محمد" مرد این حرفها نبود ! همه مان هم می دانستیم ..
"بابابزرگ" گفت : « بروید و قفل گنجه را بشکنید » . حالا دیگر "عمو محمود" روی کار آمده بود .
"عمو محمود" گفت : « کی برایتان فرفره خرید ؟ کدخدا ؟! » گفتیم : « نه عموجان ! خودتان که می دانید . خودمان ساختیم ! » گفت : « بروید دوباره بسازید و بهترش رابسازید » و خودش پاشد رفت درخانه ی "کدخدا" به داد و بیداد .
صدای بگومگوشان "ده" را برداشت . این وسط ما "قفل گنجه" را شکستیم و بهترش را هم ساختیم .
"بچه های کدخدا" هم فهمیدند . "کدخدا" این بار گر گرفت . داد زد : « یا فرفره یا حق آب ! » و به "میرآب" گفت که "آب" را ، روی زمین هایمان ببندند !
بعدا شنیدیم که همان روز ، "کدخدا" دم گوش "میرآب" گفته : « این اول کارشان است . فردا همین "فرفره" می شود ، "روروک" و پس فردا که کار از کار گذشت ، می شود خود "چرخ آب" ! دیگر از تو "میرآب" هم کاری برنمی آید . تا هنوز بیشتر "موتور پمپ" های ده مال ماست ، باید کاری کرد ! »
کارما سخت شد !
"عمو محمود" از هزار راه ندیده و نشنیده ، "آّب" می آورد به سرزمینمان تا کشتمان از بی آبی نسوزد .
در این بین ، "کدخدا و بچه هایش" بی کار ننشستند .
"مسعود" را گرفتند ، زدند . زورمان آمد . "مجید" به تلافی اش "روروک" ساخت . "کدخدا" این بار خشمناک تر گفت : « حق ندارند که حتی "گندم" و "تخم مرغ" هم ازمان بخرند ! » "محید" و "مصطفی" را هم گرفتند ، زدند . صدای "عمو محمود" هنوز هم بلند بود . اما گوشه و کنایه ها کم کم شروع شد ..
تا اینکه "عمو حسن" این بار جمع مان کرد و گفت : « این طور نمی شود . هم "فرفره" شما باید بچرخد و هم "زندگی ما" » . از "بابابزرگ" رخصت گرفت و قرار شد برود با خود "کدخدا" رودررو حرف بزند . وفتی که برگشت ، خوشحال بود . گفت : « قرار شده "روروک" را خراب کنیم اما "فرفره ها" هنوز دستمان باشد . آنها هم تخم مرغمان را بخرند و کمی هم آب به دستمان بدهند ! »
"بابابزرگ" گفت : « "کدخدا" سر حرفش نمی ماند . » "عمو حسن" گفت : « قول داده که بماند ! ما "فرزندان شمایم" ، حواسمان هست ! »
"بچه های کدخدا" آمدند و "روروک" را جلوی چشمان خیس ما خراب کردند .
"عموحسن" آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با "کدخدا" قرار و مرار بگذارد . دیگر دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن "فرفره" .. "مهدی" گفت : « وقت زانو بغل کردن نیست . باید "چرخ" چاه بسازیم . "کدخدا" از امروز ما می ترسد ، نه از دیروز و "فرفره" و "روروک" ساختن مان »
"بابابزرگ" دوباره لبخند زد .
"عمو حسن" هر روز با "کدخدا" کلنجار می رفت . یک روز خوشحال بود و یک روز از نامردی "کدخدا" می گفت . ما می شنیدیم و بهش « خدا قوّت » می گفتیم ..



نقل از ماهنامه ی فرهنگی ، اجتماعی آشنا ( پیام خانواده )