... از زمانی که به بند اسارت درآمدی ، هربار با خواندن این جمله ، بغض گلویم را می فشرد ... تا انکه خبر آزادی ات را که نه ، خبر عروج مظلومانه ات را شنیدم . آن هم در فضایی که سینه هایمان از داغ مظلومیت های مادرمان زهرا (س) ، خود سنگینی می کرد . خبر ، خبر آزادی ات نبود ؛
خبر ، خبر آزادگی ات بود و رادمرد ات ..

" حتی در بازی شطرنج هم ، زدن سرباز افتخاری ندارد" !!
نمی دانم که اول بار این جمله را ، که در رثای تو سر داده است ؟!
اما این تنها جمله ای بود که در فراقت و در تمام این مدتی که نبودی ، همه ی خواهران و برادرنت در سرتاسر ایران ، برای آزادی ات همصدا سرمی دادند .. ولی تو گویی با همین گفته ، جفایی دیگر در حق تو روا می داشتیم که کمتر از جفای اسارت نبود ! چرا که ناخواسته با تکرار آن ، از قدر و منزلتت ، در پیش دشمن زبون و حقیر می کاستیم ..

ما را ببخش ای افتخار ملت !
ما را ببخش ای مایه ی مباهات و فخر میهن ! .. ما را ببخش که در رثای تو اینگونه نوشتیم و اینگونه خواندیم .. آخر علم ما خفتگان دنیازده ی زبون را ، راهی به قدر و منزلت و شآن و عظمتت نبود ..
مگر نه آن است که تا "سرباز" خوبی نباشی ، "سردار" خوبی هم نخواهی بود ؟؟ ..

ای سردار میهنم ! ای افتخار کشورم !
ای آنکه با "سر" به "بازی" گرفتنت ، به سخره گرفتی کبر دشمنان پست را
.. و البته نیز برخی از مسئولان "سرمست" را ..
ما را ببخش که حتی ندانستیم چگونه در فراقت و رثایت مویه سر دهیم که در شآن و قدر و منزلت تو باشد .

ای سردار !
ما را به حقارتمان ببخش ! ..

قصه است این ، قصه ، آری قصه ی درد است
این عیار مهر و کین ، مرد و نامرد است
بی عیار ، شعر محض و خوب ، خالی نیست
هیچ همچون پوچ ، عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها
روکش تابوت تختی هاست ..

سردار ! شهادتت مبارک ..