Garden City

۲۹۱ مطلب توسط «باغ شهر ++» ثبت شده است

پشت کتاب جرج.

پشت کتاب جرج جرداق مسیحی:


O'Ali,

If I say you're superior to Jesus Christ, my religion cannot accept it!

If I say he's superior to you, my conscience won't accept it!

I don't say you're God!

...So, tell us yourself, o'Ali:

Who are you?!


"ای علی!

اگر بگویم تو از مسیح بالاتری، دینم نمی پذیرد!

اگر بگویم او از تو بالاتر است،

وجدانم نمی پذیرد!

نمی گویم تو خدا هستی!...

پس خودت بگو  بما ای علی:

تو کیستی؟!"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
باغ شهر ++

In the Name of Kaaba's Son

به نام مولودی که از کعبه متولد شد.


امشب کسی پا به این جهان گذاشته که بدون او نمیشه وارد گوشه ای از قلب محمد گذاشت.

کسی که بیست وپنج سال خونه نشینش کردن ولی دم نزد.


کسی که.....

 هرچی بگم کم گفتن....

ولی چه سعادتی که روز ورود او به این دیار رو ، روز من و تو " روزمرد " قرار دادن .


ولی آیا همون احترام قدیمو واسه صاحب این روز قائلیم.؟

هوووم جواب بدین. هر کی که خوندش جواب بده.





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

بهنوش بختیاری و شل کردن!

چن وقت پیش یکی از تئاتر های خانم بهنوش بختیاری رو میدیدم به اسم« پرواز ایکار » یا یه همچنین اسمی، این خانم که من خیلی دوسشون داشتم "چون خنده رو و طناز هستن" برگشت و به هنرمند نقش مقابلش که مرد بود گفت که تو راحت باش شل کن.

که ناگهان برخی از تماشاگران خندیدن و برخی هم بابت مفتضح صحبت کردن ایشون هر چند به عنوان دیالوگ تاسف خوردن که هنرمندای ما چقد بی ادب شدن حالا حجابشون رو نخاستیم حداقل بی ادب نباشن.

و یاد این جمله رضا عطاران که گفتن من برا خندوندن مردم حتی شلوارمو پایین می‌کشم افتادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

زنگ تفریح

زنگ تفریح


حیف نون زبونش تو عابربانک گیر میکنه


میبرنش بیمارستان


ازش میپرسن زبونت تو عابربانک چیکار میکرد؟


میگه کارتمو وارد کردم گفت زبان خود را وارد کنید




-------------------------------------

•زنگ تفریح


ﺑﺎ دوستم فرشاد ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ


ﻧﻤﻜﺪﻭﻧﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﭽﻮﻧﺪﻧﻴﺎ ﺑﻮﺩ


ﻫﻲ ﺗﻜﻮﻧﺶ ﻣﻴﺪﺍﺩ، ﻧﻤﻚ ﻧﻤﻴﻮﻣﺪ


ﺧﻴﻠﻲ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﭙﻴﭽﻮﻧﺶ


ﺍﻭﻧﻢ ﺍﻭﻝ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺵ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻧﻤﻜﺪﻭﻧﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﻛﻴﻔﺶ


ﻫﻴﭽﻲ ﺩﻳﮕﻪ، ﺻﺎﺣﺐ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ تعطیل کرد پرنده فروشی زد


ﻣﻨﻢ ﻛﻪ ﺍﻻﻥ ﺗﻮ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﻛﻔﮕﻴﺮ ﭼﻤﻦ ﻣﻴﺨﻮﺭﻡ.



-------------------------------------

زنگ تفریح


رفتم بانک رو دسته صندلی نوشته بود


وقتی زلزله اومد پشت صندلی رو نگاه کنید.


پشت صندلی رو نگاه کردم. نوشته بود :


الان نه خر ه٬ وقتی زلزله اومد….


چقدر ملت خلاقی داریم



-------------------------------------

زنگ تفریح


چگوارا یه داداش داره 

.

.

.

.

به اسم چه خوشمزه

تا اکتشاف بعدی خدا نگهدار



-------------------------------------

زنگ تفریح


شــعــار ایــن هفــته :


دلــاورِ هــستــه اى ....... ماســاژ بــدم خستــه اى؟؟

خیـــــال نکــن ظریــفه ...... شیـــش کشــورُ حـــریفه!!



-------------------------------------

زنگ تفریح


هیچ توافقی صورت نگرفته همه چی لغو شده 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.الکی مثلن من ضخیمم برادر ظریف!!!!!



-------------------------------------

زنگ تفریح


دو گروه هستن که کشتن اینا ، نه تنها مستحبه ، بلکه واجبه شرعیه!

1. دارو فروشای تو داروخونه که حس میکنن دکترن!

2. بلیط فروشای آژانسای هواپیمایی که حس میکنن خلبانن!🐊


-------------------------------------

زنگ تفریح


مورد داشتیم دختره رفته امتحان رانندگی

ازش سوال کردن گاز کجاست


گفته کنار یخچال!!!!


میگن سرهنگ آموزشگاه خودشو تحویل گروهک داعش داده.



-------------------------------------

زنگ تفریح


ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ دختره ﺗﻮ ﮔﻮﮔﻞ ﺳﺮﭺ ﮐﺮﺩﻩ ...

.

.

" آﻫﻨﮕﯽ ﮐﻪ صبح ﺗﻮ ﺗﺎﮐﺴﯽ شنیدم "


گوگل کارمنداشو یه هفتس فرستاده سواحل هاوایی بلکه اعصابشون آروم شه 



-------------------------------------

زنگ تفریح


پشت سر یه مرد موفق یه زن خوشکل هست، پشت سر زن خوشکل یه مرد توانمنده، پشت سر مرد توانمند یه زن سن بالا و پشت سر زن سن بالا یه دختر زیبا روی هست، پشت سر دختر زیبا روی من هستم، پشت سر من هم یکی زنبیل گذاشته رفته...


.


.



.


.


ببخشید تو صف نون سنگکی ام حوصله ام سر رفته بود گفتم دوستان رو معرفی کنم خدمتتون.



-------------------------------------

زنگ تفریح


آیا از علاقه مند شدن مرد خود به دیگران 

رنج میبرید؟




ما کباب پز پلین را به شما پیشنهاد میدهیم 

چنان با کباب پز بکوبید تو سرش

که صدا کباب سلطلانی یا نوشابه مشکی بده !

-------------------------------------

زنگ تفریح


دقت کردین ؟


شیرینی فروشا عمداً یجوری گره میزنن که نشه تو راه باز کرد.

--------------------------------------


در آخر هم توجه شما رو به این جمله جلب میکنم:

یک دقیقه خندیدن می تواند به بدن همان اندازه آرامش بدهد که چهل و پنج دقیقه درمانهای خاص آرامبخش. (هنری رابین اشتاین)



و میخام شما هم مشارکت کنید در خندوندن مردم. منتظرتونم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

بیاییم دیگران را قضاوت نکنیم.

روزى شیخى نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام.

    روبروى خانه ى من یک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست.

 عارف گفت شاید اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت میایند بعدازساعتى میروند.

عارف گفت کیسه اى بردار براى هرنفریک سنگ درکیسه اندازچند ماه دیگر با کیسه نزد من آیى تا میزان گناه ایشان بسنجم .

     .شیخ با خوشحالى رفت و چنین کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است شما براى شمارش بیایىد !

عارف فرمود یک کیسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه میخواى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟؟

حال برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى شیخ انچه دیدى واقعیت داشت اما حقیقت نداشت .همانند توکه درواقعیت شیخى اما درحقیقت شیطان ...



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

خانوووووم...شمارهههه بدددم؟

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خانوم چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه بدی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
باغ شهر ++

بانوان ایرونی همه ملکه هستند............!!!!!!!!!!!!!!

چارلز،دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گوید:

چرا خانوم هاتون نمیتونند با مردا دسـت بدند؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و نمیتونند خودشون رو کنترل کنند؟؟

همایون لبخندی میزندو می گوید:مگه ملکه ی انگلستان میتونه با هر مردی دست بده و یا هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟!

چارلز با عصبانیت می گوید:نه! مگه ملکه فرد عادیه؟!! فقط افراد خاصی می تونند با ایشون دست بدن!!!
همایون هم بی درنگ می گوید: خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
باغ شهر ++

مسلمانی= آریایی

به دنیا که آمدم،از تاریخ کشورم جدایم کردند...
گفتند : آریآیی نیستی،چون زرتشتی نیستی!
سالها گذشت و من آریآیی شدم..
چون به گفته امیرالمومنین عمل کردم
مراقب گفتارت بآش..گفتآر نیک
مراقب افکارت باش..پندآر نیک
مراقب اعمالت باش..کردآر نیک
به خداوندی خدا قسم هرکه مسلمآن تر است...
آریآیی تر است!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

نان گران شد!

از دو روز گذشته معلوم شد که دولت می خواهد نان را در سراسر کشور گران کند و این در حالی بود که دولت اصرار داشت که بگوید نان را گران نکرده بلکه به نانواها  اجازه داده نان را گران کنند!



اما چرا نان گران شد در حالی که یارانه نان همان 5500 تومان باقی ماند.؟!!



با این که دولت تدبیر وامید شعارهای اولیه اش امید و حل مشکلات وافزایش رفاه بود ولی هر روز امید به زندگیمون کمتر میشه.

دولت هم که شده بازوی فشار و تحریم مردم داخل کشور خودمون.


دولتی که میگفت باید قیمت ها سامان دهی کنیم حال با افزایش قیمت نان شروع به خالی کردن دوباره جیب مردم کرده است.
درحالیکه مقدار یارانه نان ثابت مانده است وتغییری نکرده است.

با وجود اینکه برخی از تحریم ها کاهش یافته وتعدیل شده و سطح مالیات ها هم افزایش یافته ولی باز دولت سر ناسازگاری می زند و میگیوید که پول ندارد.

نمیدانم سبد کالا چه بود و این افزایش قیمت نان چه بود!

میگفتند که برای رفاه اقشار ضعیف سبد کالا توزیع میکنند ولی حال باید گفت که یک کارگر میتواند نان شب خانواده اش را تامین کند یانه!؟

پاسخ این سوال با مسئولین است.
البته کاش افزایش قیمت ها در حوزه نان وغلات فقط به افزایش قیمت منجر شود نه به کم فروشی و کاستن از مقدار چانه ها.



والسلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

سوئیچ یه ماشین 500میلیونی...........

با دوستام نشسته بودیم ، یه شازده پسری که چند سال از ما کوچیکتر بود و سوئیچ یه ماشین 500 میلیونی دستش بود و هی باهاش بازی میکرد وهمچنین گوشی 50 اینچیشو زیر بغلش گذاشته بود چند قدمی ما بود و داشت با یکی صحبت میکرد می گفت: آقا باید در لحظه زندگی کرد ، باید با همه چیز جنگید.

می خوام بهش بگم جناب گلادیاتور! اون موقعی که پول پوشک شما میشد ماهی 300هزار تومن ، من واسه 10 ساعت کارمفید 200هزار تومن حقوق میگرفتم. 

تو دیگه از جنگیدن واسه من نگو که اگه یه ربع وای فایت قطع بشه اختلال دوقطبی  و هیستریک پیدا میکنی.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

شیلر هم این جوری میگه که:

اگر امروز فکر فکر آینده نباشی وقتی به گذشته تبدیل شد حسرتشو میخوری.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

ژنرال دوگل میگه که اومممم...........



اولین شرط یگانگی آن است که انسان با خود بیگانه نباشد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

من نمیگما ناپلئون میگه:

بگذار دیگران به تو افتخار کنند نه اینکه افتخار ر ا از دیگران گدایی کنی.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

ملکه ویکتوریا هم این طوری گفته که:

مهم ترین نشانه بیگانگی سردی نگاه هستش.


پ.ن: پ ن پ میخاستی گرم نگاه کنی بعد دوست نشم باهات.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

از بابای من خب چه انتظاری دارین؟

پسر آدم که قاتل بود،

پسر نوح با بدان بنشست،

ابراهیم میخواستپسرشو بکشه،

پسرای یعقوبم که یکیشون آدم بود،

بقیه شارلاتان

اینا حاصل تربیت پیغمبراست

دیگه از بابای من چه انتظاری دارین؟



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

ماژلان گفته که:



اعتبار نه فروختنی است و نه اعطا کردنی ؛ بلکه به دست آوردنی است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

اینقدر زیباست..............

چقدر زیباست کسی را

دوست بداریم

نه برای نیاز ..

نه از روی اجبار..

ونه از روی تنهایی..

فقط برای اینکه 

"ارزش دوست داشتن دارد"



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

یکم خوب نیستم...

میگن آدما دلشون خیلی نرمه .

فطرتشون با خوبی آغشته است .

آرزوشون اینه که به طرف خوبی برن.


هیچ وقت دوست ندارن بد شن.

گاهی این شیطون لا مصب میاد وقولشون میزنه.


وقتی از شیطونم میپرسی که چرا آدما  رو اینجوری میکنی میگه خب من کاریشون ندارم خودشون میان وگناه میکنن خب.


آدم دقت میکنه میبینه آره... شیطون با اینکه موجود بدی هستش ولی راست میگه!

ما مختاریم پس چرا گردن اون بندازیم.


به این فکر میکردم که اگه شیطوون نبود چه باحال میشد!

ولی دیدم اگه اونم نباشه یه چیزی از تو وجودمون میخاد که به طرف بدی بریم.


یکم که دقت کردم دیدم آره یه نفسی ما داریم که خیلی بده هی میخاد ما حرفشو گوش کنیم ولی جلوی اونم یکی وایستاده.

بیشتر دقت کردم دیدم آره وجدانمون.....

اینم میخاد ما طرف خوبیا بریم.


شیطون میاد کمک نفس ولی خدام وجدانو تنها نمیذاره خب.


الان که دهنم به خاطر خدا بستم 16تا 17 ساعت لب به چیزی نمیزنم میبینم که یه چیزی داره قلقلکم میده که بابا برو یکم آبی چیزی بخور چه کاریه این همه ساعت گشنه وتشنه بمونی.؟؟!!

ولی یه چیز دیگه هم میگه بی آبی و بی غذایی بهتره از بی خدایی هستش ...




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

یه خاطره جالب از پروفسور کریستف کلینهوس آلمانی .....

از پروفسور کلینهوس میپرسن که بهترین خاطره شما  در سفر به ایران چی بوده؛


میگه که بهترین خاطره من درمان محمد باز گشا فر (فرمانده لشگر عاشورا واز جانبازان جنگ تحمیلی)

بوده که در سال 2008 با همکاری بیمارستان خاتم الانبیا تونسته بودیم او را به سلامت کامل باز گردانیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

کوچه کوچه....

کوچه کوچه بنازم ز عابری که نیامد


غزل غزل بنویسم ز شاعری که نیامد


شکسته بغض غرورم در انتظار عجیبی


دعا کنید بیاید مسافری که نیامد.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

شوپنهاور گفته که:




نخستین ومهم ترین عوامل نیک بختی انسان عبارت است از خلق وخوی خود او.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

سلام دوباره...........+ یه خبر از تتلو...........

چند روزی بود که حوصله نوشتن رو نداشتم.

یعنی راستش هم وقتش نبود هم وقتی آدم کم بیاد وبلاگت دستو دل دیگه نمیره خب.

البته اینو بگم آدم میاد ولی نظر نمیذارن!!!!!!!!!!!


تا دلت بخواد یکی از سنپترزبورگ میاد وهر روز مطالب قبلی رو میخونه ولی نمیدونم چرا نظر نمیده!!


به هر حال هر جوری راحته.




+

تازگی یه خبر بیات شنیدم این تتلو رپر فارسی زبون میگن که توبه کرده حتی گفته من قول دادم که به بزرگترا(مسئولین ) احترام بزارم.

حتی میگن گفته دست مقام معظم رهبری رو هم میبوسه.

(تتلو هم مثله بقیه وقتی کم آورده رفته پای رهبر عزیزمون رو پیش کشیده)



پ.ن: این گلابی هارو تقدیم میکنم به همه که لذت ببرن.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

دیدی میشه بزرگی آرژانتین رو هم شکست!!!!

سلام


به همه ایرانیان به خصوص کسانیکه به فوتبال علاقه مندند تبریک میگم.

تا حالا اینقدر از دیدن فوتبال احساس رضایت نکرده بودم!

برای اولین بار شادی رو تو چشمای پدرم دیدم داشت موج میزد!!!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++
شوی لباس ترکیه در نیاوران

شوی لباس ترکیه در نیاوران


این خبر به نقل از ترکیه آنلاین است:


خبرگزاری خبرآنلاین گزارشی از شوی زیرزمینی لباس ترکیه‌ای در نیاوران منتشر کرده است:



موسیقی زیرزمینی برای همه آشناست. اما زیرزمینی ها در همه حوزه ها وجود دارند. گزارشی که می خوانید از یک شوی لباس زیرزمینی است که البته خیلی ها در تهران از آن خبر دارند.

زهرا تالانی: کارت دعوت برای مراسم شوی لباس خیلی اتفاقی به دستم رسید، یک کارت سفید کوچک که تنها آدرس محل برگزاری روی آن بود. قرار بود من به جای دوستم که در سفر بود بروم برای همین از قبل هماهنگ شده بود و باید کارت شناسایی می بردم تا اجازه ورود داشته باشم.

روز پنجشنبه عصر ساعت 5 وارد یکی از کوچه های خلوت نیاوران شدم، کوچه بن بستی که برخلاف سایر کوچه و خیابانهای این شهر خبر از هیچ ماشینی نبود. من همیشه فکر می کردم این طور مراسم ها در شب برگزار می شوند، اما آن وقت روز کمی برایم عجیب بود. به هرحال ، پلاک را پیدا کردم و زنگ زدم. یک خانه ویلایی با حیاط بزرگ و استخری که در وسطش بود. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که خانمی با لباس محلی جنوبی از سمت راست حیاط آمد و کارت دعوتم را به همراه کارت شناسایی خواست. وقتی مطمئن شد، من را به سمت در ورودی ساختمان دعوت کرد.


راحت باش، همه خانم هستیم!

یک سالن بزرگ که دو طرف چند ردیف صندلی چیده شده بود و وسط آن حالت سن داشت. درست مانند همان صحنه هایی بود که در تلویزیون دیده بودم. وقتی خواستم ردیف جلو بنشینم، خانمی که مسئول راهنمای مهمانان بود و کت و دامن پوشیده بود، گفت: "صندلیهای جلو رزرو فروشندگان و خیاطان لباس هستند و شما باید ردیف دو به بعد بنشینید."

به طور ذاتی و مانند هر تماشاگر دیگری سعی کردم جایی پیدا کنم که دید بهتری داشته باشم، برای همین کنار خانم میانسالی در ردیف جلو نزدیک سن نشستم . قرار بود برنامه ساعت 7 شروع شود اما هنوز خیلی از صندلیها خالی بود. انگار همه به مجلس عروسی آمده بودند، گمانم تنها من بودم که برای اولین بار به این مراسم می آمدم.

گوشی همراهم را درآوردم تا شروع مراسم کمی بازی کنم. خانم کناری من آیینه اش را از کیفش در آورد و گفت: "چرا راحت نیستی؟ همه خانم هستیم." گفتم: ممنون راحتم.

گفت: "بیشتر لباسها سایز شما هستند برای همین خیلی می تونی خرید کنی. فقط شماره ها را بنویس که بعدا اشتباه نکنی."

پرسیدم: مگر برای فروش هم چیزی هست؟ با مهربانی گفت: " فقط خریده. برای اولین باره که میای برای همین نمی دونی. هر مانکنی که رد شد اگه از لباسش خوشت اومد شمارشو بنویس بعد که شو تموم شد یه پذیرایی ساده می کنند و بعد هم خرید شروع می شه. اون موقع هست که خیلی قیامت می شه."

گفتم: برای همین قراره ساعت 5 شروع بشه چون از اون طرف خرید هست؟ خانم که انگار دوست یا آشنایی دیده بود، بلند شد، دستش را تکان داد و گفت: "تا 12، یک اینجایی."


لباسهای ترکیه ای بر تن مدلهای ایرانی



سالن دیگر تقریبا پر شده بود که موسیقی ملایمی پخش شد. بعد از پای بلند گو اعلام شد: "برنامه تا چند لحظه دیگر شروع می شود،برای همین کسی دیگر از سالن خارج نشود. لطفا از گرفتن عکس با گوشی یا دوربین هم جدا خودداری کنید چون برخورد می شود. "

خیلی زود کاغذ و خودکار را درآوردم تا به اصطلاح شماره ها را بنویسم. خانم جوانی هم که تازه در کنار دستم نشسته بود کاغذش را درآورد و به دوستش آهسته گفت: "خدا کنه ایندفعه همش مجلسی نباشه".

اتاق تاریک شد و تنها نوری که بود روی سن بود. برنامه شروع شد و مدل اول وارد صحنه شد. همه مدلها و رفت و آمدها مانند برنامه هایی بود که دیده بودم با این تفاوت که ظاهرا لباسها از طراحان داخلی نبود و همه ترکیه ای بودند. مدلها می آمدند و می رفتند و تماشاچی ها هم دائم در حال پچ پچ کردن و نوشتن بودند. حدود 20 مدل آمدند، رفتند و در آخر هم همه با هم وارد صحنه شدند. جمعیت برایشان دست زدند و نورها روشن شد.آن وقت بود که تازه چشمانم باز شد و مدلها را برای لحظه کمی در نور بهتر دیدم.

آنها زود از صحنه خارج شدند و موسیقی قطع شد. دوباره همان صدا از بلندگو گفت: "لطفا برای پذیرایی وارد اتاق بغلی شوید تا مدلها و لباسها آماده شوند. هر کس هم قصد خروج دارد زودتر به راهنمای جلوی در اطلاع دهد."


زنگ پذیرایی

اتاق پذیرایی برعکس سالن قبلی کوچک بود. یک میز مستطیل بزرگ در وسط آن بود که چند دیس شیرینی به ردیف چیده شده بودند، وسط میز هم یک ظرف میوه بزرگ بود. کنار آن هم میز کوچک دیگری بود که دو سماور بزرگ با ظرفهای میوه در کنار آن بودند.

تا متوجه شوم که اوضاع از چه قرار است؛ چند نفری به این طرف و آن طرف هولم دادند، یک خانم دیگر کیفم را داشت با خودش می برد. یاد مترو افتادم.وقتی یادم افتاد که تا همین چند لحظه پیش این خانمها چقدر مودب نشسته بودند خنده ام گرفت. از آن طرف سالن، صدای دو زن را شنیدم که با هم بحث می کردند و درمورد رعایت کردن نوبت به هم تذکر می دادند. من هم رفتم سمت میز و سعی کردم مثل بقیه خودم را آن وسط جا بدهم. اما تقریبا میز جارو شده بود و شیرینهای نصفه و مقداری هم میوه آن وسط مانده بود که دست من نمی رسید.


چه فرقی می کنه چند باشه؟!

حدود ساعت 8 شب وقتی همه از پذیرایی سیر شدند، درباز شد. دوباره خانمها متشخص شدند و به سمت سالن رفتند. انگار فضای آن سالن طوری بود که همه را اینطوری می کرد! از صندلی ها خبری نبود، به جای آن سالن تقسیم بندی شده بود و از شماره یک تا 20 هر مدل به همراه یک خانم فروشنده و لباسها منتظر ما بودند.

از بلندگو اعلام شد:" برای اینکه خودتان و بقیه را اذیت نکنید ،لطفا براساس شماره هایی که نوشتید به غرفه ها سر بزنید."

تقریبا جلوی هر غرفه دو سه خانم ایستاده بودند و در مورد مدل ، رنگ و سایز صحبت می کردند.من هم جلوی غرفه 14 رفتم. هرچند که لباس خوبی بود اما بیشتر قیمت آن کنجکاوم کرد؛ "یک میلیون و 200 هزار تومان"

خانم فروشنده بدون مکث توضیح می داد که لباس مارک است، سنگها نقره و کار دست هستند و هزارتا چیز دیگر. یک خانم دیگر هم داشت در مورد رنگهای دیگر لباس سوال می کرد. عذرخواهی کردم و به سراغ غرفه های دیگر رفتم. قیمتها نجومی بودند و واقعا تعجب برانگیز.

آمدم جلوی در و کمی از غرفه ها فاصله گرفتم، تازه متوجه شدم که چند نفر از همان مدلها در سالن راه می روند و خانمها را راهنمایی می کند.

انتهای سالن هم یک میز بود که خانم جوانی با یک دفتر و خودکار نشسته بود و چیزهایی را می نوشت.جلو رفتم و متوجه شدم که او مثلا صندوقدار است. کسانی که لباسی را انتخاب کرده بودند شماره، رنگ و سایز را به او می گفتند، او هم یادداشت می کرد و به دو خانم دیگر که آنجا بودند سفارش می داد تا می آوردند. بعد هم پول را می گرفت و در صندوق کنارش می گذاشت.

از او پرسیدم معمولا خیلی فروش دارید؟ خیلی تعجب کرد و گفت: "چطور؟" گفتم: " آخه قیمتها خیلی بالا هستند." شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "چه فرقی می کنه چند باشه؟ فکر می کنی چقدر برای کسانی که اومدند مهمه؟ ماهی یکبار شوی لباس داریم. هربار همینقدر شلوغ میشه و خرید می کنند. بیشتر چهره ها هم تکراری هستند و هر ماه می یان."


کار با بیمه

ساعت 10 شب بود و همان هیاهو و رفت و آمدها ادامه داشت. انگار کسی خسته نشده بود. صندلی خالی پیدا کردم و نشستم. خانم دیگری هم نشسته بود و دائم در حال اس ام اس زدن بود. با غر گفت: "چند بار گفتیم که اینترنت اینجا رو فعال کنید. آنتن هم که ندارم".

پرسیدم: خیلی اینجا می می آیید؟ سرش را بلند کرد و گفت:" هر ماه می یام، اما لباسهای ماه قبل بهتر بودند.اینبار اصلا خوشم نیومد. منتظرم خواهرم خرید کنه بریم."

پرسیدم: "برای شما که این همه هزینه می کنید بهتر نیست خود ترکیه خرید کنید؟ ". دوباره سرش را بلند کرد و گفت:" من که هر ماه نمی تونم بلند شم برم ترکیه، اینجا لباسها همه برند هستند و مطمئن هستم اصلند. بعد هم بیشتر برای تفریح می یام. ماهی یه بار یه پنج شنبه رو اینطوری پر می کنم. بده؟ تازه با دوستام قرار می زاریم میایم،خیلی هم خوش می گذره. سه تا از دوستام مدل هستند، به من هم پیشنهاد کار دادند اما چون خودم پرستارم نمی تونم وقت بزارم."

پرسیدم: مدلهای اینجا حقوق می گیرند؟ گفت: "آره تازه بیمه هم هستند.چون تمام وقت باید باشی. از دوشنبه تا جمعه از ساعت 10 صبح تا هر وقت کار تموم شه. باید لباسها رو بپوشند، سایزشون مشخص بشه کلی اصول و قاعده دارند. من سه تا از دوستام اینجا کار می کنند. یکیشون هم رشته خودم هست.دو تای دیگه هم زبان خوندند. دوستم می خواد از طریق اینجا بره فرانسه."

سوالهای من هنوز تمام نشده بودند اما او بلند شد و رفت سمت غرفه 8.


پایان خوش

ساعت 11 و نیم شب بود. بعد از خستگی طولامفرط، رفتم تا از سالن خارج شوم. همان موقع خانم لباس جنوبی که ابتدای ورودم کارتم را خواسته بود پرسید:" خرید نداشتین؟" گفتم نه. گفت: از مدلها خوشت نیومد یا سایزت نبود؟" چیزی نداشتم بگویم برای همین خداحافظی کردم و خارج شدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++

بعضی از آدما



بعضی آدما چاره ای جزآفتاب پرست بودن ندارن. ترجیح میدن به رنگ خاصی نباشند تا زیر ذره بین دیگران قرار نگیرند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باغ شهر ++