+من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد چادرم را در بیاورم تا راحتتر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد میشدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقهای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده گفت:
من دارم میروم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم میرویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد...(خاطرات یک پرستار)