شب شده بود ،شب شده بود، اما حسنک به خانه نیامده بود حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید،او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند،او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند،موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت میزند...

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است، کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد،پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت می کند،روزی پتروس دید که سد سوراخ شده ،اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود،او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند،و از این رو درحال چت کردن غرق شد...

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود،اما کوه روی ریل ریزش کرده بود

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت ،ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را درآورد ،ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت، قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد... کبری و مسافران قطار مردند، اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت...

خانه مثل همیشه سوت و کور بود ،الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد،او حتی مهمان خوانده هم ندارد،او اصلا حوصله مهمان ندارد، او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند ...او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد...

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت ،اما از چوپان دروغگو هم گله ندارد...

چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به همین دلیل است که دیگر در کتابهای دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.........

 

 

از وبلاگ خانه عشق