یه حکایت:
همسر حکیمی با او دعوا می کرد؛ اما حکیم با خونسردی تمام مشغول خواندن کتابش بود.
زن که از این همه خونسردی وی خشمگین شده بود، تشت آبی را که در آن لباس می شست،
برداشت وروی سر او او وکتابش خالی کرد.
حکیم آرام سر برداشت وگفت: "تاکنون مثل رعد می غریدی.حالا رگبار می بارانی!"
شرمنده من که نمیدونستم تومث دخترا میتونی اتاقتو تمیزکنی حالا به ********** خودت منوببخش