.
عزیزدردانه شوهرش بود. نمی گذاشت آب تکان بخورد توی دل زنش. از احترام و محبت چیزی کم نداشت توی خانه آن مرد. گرچه زیبا نبود، قدبلند نبود، خانواده اش خیلی پایین تر از خانواده همسرش بودند و خیلی اختلافات معنایی دیگر.
یک روز بالاخره، یک آشنا کشیدش کنار و پرسید چه شد که این مرد اینقدر هوایت را دارد؟ چه کار کردی که اینقدر خاطرخواهت شد. گفت ازدواجمان که هدیه خدا بود. ولی بعد ازدواج همه تلاشم را کردم تا نعمتی که خدا داده را حیف نکنم. شدم زن زندگی و حالا مرد بی توجه به ظاهر و تحصیلات، عاشقانه می پرستدم. بعد فکری کرد و گفت:
تازه عروسی کرده بودیم. یک روز دخترخاله هایم قرارگذاشتند که بیایند دیدنم. اولین بار بود که به خانه ام می آمدند. به همسرم گفتم میوه و شیرینی بخرد برای پذیرایی.
آمد خانه با یک جعبه پرتقال ریز. فقط همین. ماندم چه کار کنم؟ به رویش بیاورم یا نیاورم؟ دوباره بفرستمش بیرون یا نه؟ سوال کنم یا نه. زدم به در بی خیالی و فکر کردم با همین وسایل توی خانه چطور از مهمان ها پذیرایی کنم. پرتقال ها خیلی ریز بود و نمی شد گذاشت جلو مهمان. آبشان را گرفتم. آرد و شکر و روغن هم داشتیم. خودم کیک پختم. اولین مهمانی عصرانه من با کیک و آب پرتقال برگزار شد و لبخند هم از لب هایم نیفتاد.
از فردا رفتار این مرد با من عوض شد!
بعد گفت: حالا فهمیدم که آن روز میخواست امتحانم کند. سربلند که بیرون آمدم، تصمیمش را برای همه روزهای بعدی زندگی گرفت. شدم تاج سرش ... نمیگم همه رفتارهای درست و غلط همسرتون همچین ریشه هایی داره. نمیگم مردها همیشه درحال ارزیابی ما هستند. نمیگم اشتباه نمیکنن، تنبلی نمیکنن، بی خیالی نمی کنن... فقط این داستان واقعی رو تعریف کردم که بگم همه مسایل رو جور دیگه ای هم میشه دید، تو موقعیت های حرص درآور یا وحشتناک اینجوری، یک دقیقه مکث کنیم، یک لحظه فکر کنیم. اگر امتحان همسرمان نباشد، شاید امتحان خدا باشد. خدا زیاد امتحان می کند صبر بندگانش را توی زندگی.
و بشر الصابرین...